نامه های چهارشنبه

چهارشنبه ی بیستم: آداب

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ب.ظ

سلام بابا جان.

در آدابِ زیارتِ هر امامی، آمده که اینجوری باشید و آن طوری باشید و این را بگویید و آن را بگویید. هر کدام نوعِ مخصوص به خودشان را دارند، یک چیز در همه مشترک است الا یک نفر که همان آدابِ غسل است که در زیارتِ جدِّ شریفتان حسین بن علی علیه السلام نهی شده. سفارش شده با غبارِ راه به زیارتشان برویم. در حکمتش هر چه فکر کنیم کم است؛ آنچه مسلم است کشتیِ نجات بودنِ آقاست که جایِ ما خاکی خلی های این دنیاست و بس.

اما

در آدابِ زیارتِ شما، بیدارباش آمده. چهل شب در فلان مسجد به عبادت نشستن، چهل سحر فلان دعا را خواندن، چهل هفته، صبحِ جمعه فلان کردن، چهلِ طلوع دعایِ عهد خواندن و ... . برای با شما بودن، باید بیدار بنشینیم. یعنی که نه فقط خاکی خلی مان را میخرید، که چشم پف آلود و خواب گرفته و خسته مان را هم خریدارید. این تفکرِ منِ بی مقدار است آقاجان نه که فکر کنید استنباطِ عرفایِ اهلِ حق را رد میکنم، نه، ولی در مرامِ شما نیست که منهِ خواب زده ی به زور یک ساعت بیشتر بیدار مانده را رد کنید. این چهل، چهل، چهل ها انگار همه برای تکررِّ سعی است.

عرفا و علمایِ بزرگ را به کنار، شما امامِ ما هم هستید. از ما برنمیاید چهل هفته به انتظار بنشینیم یا چهل صبح در مسجدِ کوفه نماز بگذاریم یا چهل شب تا صبح بیدار بمانیم. شما که غریبه نیستید، این کارها از ما ساخته نیست. به قد و قواره ی مان نمیخورد. شما ما را همین طوری خریداری.

زوارِ آقایِ دو عالم، حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام اگر باید راهی طی کنند که به غباری مزین شوند که به مقصدی برسند که نامش کربلاست، کربلایِ شما همین جاهاست آقا. همین طوری یک دفعه ای، جمعه، دوشنبه ای، وقتی، وقتی که معلوم نیست هر کدام مشغولِ چه کاریم، زراعت یا قناعت، تدریس یا تفریح، خواب یا خوراک ... میایید و در هر حالی که باشیم صدایتان را به گوشمان میرسانید، که من آمدم.


حضرتِ حاضر

اجازه بده به بعدش کار نداشته باشم که ما میشنویم یا نه، که ما در رکابِ شما میمانیم یا شیطان، بگذار با همین خیالِ خوش سر کنم که دوستتان داریم و دوستمان دارید. با همین حقِ ما بر شما و شما بر ما که چه شیرین است... . با همین روایت هایی که رسیده که فلان معصوم با فلان جوان این طور کرد و آن طور ... آخ که دلِ آدم چه میسوزد آقا. که کاش من جایِ آن جوان بودم که از شدتِ دلدادگی به کنیزی گریان رفت پیشِ امام جواد علیه السلام، یا جایِ آن اعرابی بودم که رسول الله را میخنداند. یا ...


آقایِ هست

درد میدانید کجاست؟ آنجا که جانم به قربانش علی بن ابی طالب علیه السلام، نه آن دنیایِ در غیبتِ معصوم، بلکه دنیایِ حضور و وجود و حظّ و بهرمندی از معصوم را پست و بی مقدار خواند و ما میخواهیم شما بیایید که دنیایمان شیرین تر شود. غافل از آنکه دنیا، با شما و بی شما ندارد، دنیا درد دارد، فرقِ مسلمِ با شما در دنیا بودن و بی شما بودن، مثلِ بی پدر بزرگ شدن و با پدر بزرگ شدن است. هر کدام دردهایی دارد مخصوص به خود ولی درد دارد. درد هست، و همین هست بودنِ درد است که بابی میشود برای ایمان به معاد.


کاش آدابِ زیارتِ شما را یاد بگیریم. یاد بگیریم که در لحظه ی درد، در لحظه ی خوش حالی، در هر آنِ این دنیا باید آنقدر با ادب نشسته باشیم یا ایستاده باشیم یا راه رفته باشیم که هر لحظه اش احتمالِ وقوعِ ظهور است. ما مردمانِ آخرالزمان، باید با ادب زندگی کنیم.


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی نوزدهم: عاشقی

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۳۰ ب.ظ

عاشقی گاهی قدِّ کوکوسیب زمینی ساده و خوش طعم و بی ارزش است آقا، بله، دقیقاً به همین اندازه متناقض. ظهر چهاردهم بهمن ماه هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی که موعدِ چهارشنبه نویسی هام است را اختصاص داده ام به کوکوسیب زمینی های تویِ آشپزخانه که باعث شدند با مامان قهر کنم. عاشقی گاهی درست عینِ کوکوسیب زمینی های تویِ آشپزخانه ی ماست، که مامان اجازه نداد بخورم چون دوستم داشت و نمیخواست درد بکشم و من ناراحت شدم که نگذاشت بخورم چون دوستش داشتم و گذشتن از دستپختش برایم مساوی ست با مرگ. میدانم مامان که برگردد مینشینیم دورِ سفره و همه با هم کوکوسیب زمینی میخوریم ولی از اینکه با مامان قهر کردم ناراحتم. از اینکه بابا این همه ادا و اصول دراورد که بخنداندم ناراحتم و از اینکه روز به روز دارم از طول و عرض و ارتفاع بزرگ میشوم ناراحتم، از سرماخوردگی که دست از سرم برنمیدارد ... اصلا آقا میدانید من امروز کلا ناراحتم.


سلام آقا

نمیدانم ناراحتی در دنیای شما چه شکلی ست عاشقی چه رنگی دارد و دنیای دوست داشتن چه بویی میدهد. فقط میدانم باید حرف بزنم. از احوالاتِ متغیّرِ این روزها، از جمله ی تکراری و عظیمِ "هیشکی منو دوست نداره" که مامان ها را عصبانی میکند، تا جمله ی بی حوصله ی "خب حالا" که باباها را کلافه میکند از جُک یا پیام یا عکس بی مزه ای که با هزار زحمت پیدا کرده اند تا بتوانند گره وسط ابروهایت را باز کنند. راستی توکل در دنیای مامان باباها چه سخت تر است از این روزهای جوانیِ من.

آدم، بچه دار که میشود، وقتی موجودی از درون و به واسطه ی او موجود میشود نمیتواند کسِ دیگری را تصور کند که قادر به مراقبت و نگهداری و روزی رسانی به او باشد ... ولی باید بتواند. هرچه بچه ها بزرگتر میشوند به ظاهر بی نیازتر از قبل میشوند به پدر و مادر ولی آنها رفته رفته نیازِ کامل میشوند به فرزند. مادر و پدری که تا چند سالِ قبل به لبخندِ خشک و خالی راضی بودند حالا دوست دارند قهقهه ی سرمستی جوانِ شان را بشنوند. انگار دوست دارند درختشان هر سال پر بار تر و زیبا تر و سبزتر میانِ مزرعه بدرخشد و ... امان، امان از وقتی که خبر ندارند از حالِ درونِ درخت ...

آقا ازکی میشود که به قولِ جامعه شناس ها روندِ اجتماعی شدنِ پدرها و مادرها و بچه ها فرق میکند و دو دنیای کاملا متفاوت برای هم میسازند؟ انگار دو لشکرِ عظیم مقابلِ هم ...

و من احساس میکنم این اولین و نقطه ی آغازینِ عاشقی ست ... تفاوت، میل به نزدیکی میاورد، و نزدیکی میل به کشف و شناخت و آشنایی و چه سخت است شناختنِ دنیای مادرها و پدرها وقتی که تو هیچ کدامِ اینها نیستی.


شما که ولیِّ زمانِ مایید، دنیای مان را چطور میبینید؟ این ملیکای بیست و چهارساله ی حیرانِ پریشانِ زار را همان قدر ولی اید که نسترنِ چهار ساله و زهرای هفت ماهه را؟ برای هر کدامِ ما چقدر ولی اید؟ چقدر پدر اید؟ چقدر مادر اید؟ آقا دستِ نوازش به سرِ کداممان میکشید و کدام یکی را به بوسه ای بر پیشانی هم میهمان میکنید؟ ...

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی هجدهم: پراکندگی

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ب.ظ
سلام آقای ثباتِ لحظه های پراکنده ام.
این هفته مثلِ قاصدکی از این سو به آن سو رفتم. حرفها، نکته ها، نظرات، مهمانی ها، خیابان ها و آدم ها؛ همه و همه بادی بودند که مرا با خود به سویی بردند. دوست دارم با شما از این پراکندگی ها بگویم تا راه به جایی برده باشم.

+ مامان، دوست داشتنی ترین موجودِ دنیاست آقا. دوست داشتنی ترین. انگار باید این خبر را به کسی میدادم. چه کسی بهتر از شما.

+ دنیایم گره خورده با رنگ و رنگ و رنگ، طرح و طرح و طرح و هزار تویی از طرح و رنگ و نقش های به هم پیوسته که هر کدام برای خود دنیایی ست متمایز از دیگری.

+ خدای لحظه های محمّد صلی الله علیه و آله و سلم به همان اندازه برای من خداست که برای او بود. پس فصبر صبراً جمیلا [سوره معارج]

+ دلم برای مرتضی و آقا تنگ شده، خیلی تنگ. تنگ تر از همیشه، مامان نگذاشت وسطِ هفته بروم. شما سلامم را برسانید.

+ مهربان خدایِ حسرتِ لحظه های کودکی ام، این روزهایم را خیلی هست، انگار نشسته، به سرم دست میکشد و نگاهم میکند مدام، مدام و مدام و مدام.

+ حکمتِ این زنگ زدن ها و نزدن ها و رفتن ها و نیامدن ها را نمیدانم، فقط میدانم که خیر است. خیرِ جمیل.

اگر معارج، پله های صعود باشد، اگر حفظ رابطه و حرمتِ رابطه ها مهم باشد، اگر روز قیامت آنها که روابطشان را از حرام پاک نکرده اند، جگرگوشه فدا میکنند که از آتش رهایی یابند، پس، چه عجب از آنهایی که دنیا و آخرت را با هم میدهند ...
  • انارماهی : )

چهارشنبه ی هفدهم: خواهرانه

چهارشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۴ ب.ظ

سلام آقا

شاید اوجِ عجز، آن مرتبه ای باشد که معشوق، رو ترش کند به عاشق که: "من که میدونم دوستم نداری". و من روزی هزار بار به واسطه ی خواهری عزیز به این نقطه از عجز میرسم، تلظّی میکنم و فکری میشوم که چه کنم؟ چه کنم برون گرا بودنِ بیش از حدّ او و درون گرا بودنِ انکارناپذیرِ خودم را؟

مگر نه اینکه پیرزن های روستا از نازا شدنِ گاو و سختیِ بارداریِ اسبشان میگویند برایت؟ من هم آمده ام بگویم در خواهری به عجز رسیده ام. به آن نقطه از نیاز که ندانم چه کنم. خواهری را مضطر شده ام آقا و امشب، شبِ شهادتِ دلتنگ ترین خواهرِ این عالم است. خانوم -که خوش تر دارم معصومه سادات علیها السلام بخوانمش- راهِ طولانی را طی کرد که به برادر برسد، من هم طی میکنم که به خواهر برسم ولی درست در لحظه ی وصال همه چیز نقشِ برآب میشود. دقیقاً همه چیز.

آقا

میخواهم به واسطه ی شما، متوسل به حضرتِ خواهر شوم، دارم جان میدهم این تلظّیِ مدام را.

  • انارماهی : )

این هفته که برابرِ بیست و سوم دی ماهِ هزار و سیصد و نود و چهارِ خورشیدی ست و دو روز از ورود به ربیع الثانیِ هزار و چهارصد و سی و هفتِ قمری میگذرد، چهارشنبه ی شانزدهمِ نامه هاست. راستش فکر نمیکردم شانزده هفته بتوانم بر کاری ممارست کنم. تا همین جایش را شکر، الباقی هم ان شاالله روزی شود.


سلام آقا.

شما که مخاطبِ خاصِ نوشته هایِ اینجایید، حالِ دلِ این روزهایِ مرا بهتر از هر کس میدانید و آگاهید چگونه شب را به روز و روز را به شب میرسانم. حضرتِ والا بچه تر که بودم، خوشبختی برایم مقصدی بود دور که برای رسیدنِ به آن باید تلاش میکردم و بدبختی چاهی که باید در هر قدم مراقبتش میکردم، حالا اما، مقصد تغییر کرده، در سیرِ خلیفة اللهی دو راه هست، خوشبختی و بدبختی و هر دو را یک وجهِ مشترک "سختی". خوشبختی "سخت"هایِ خاصِ خود را داراست و بدبختی "سخت"های مربوط به خود. آنچه مسلم است نگاهِ ماست. نگاهِ ماست که یک شب گرسنه سر بر بالین گذاشتن را چطور ببینیم و با کفشِ پاره چطور به زیارت برویم، نگاهِ ماست که دنیایِ خودمان را میسازد و حتی اگر بینِ خدایانِ زمینی بگردیم، کدام خداست که خوشِ بنده اش را نخواهد؟ خدایِ آسمان که جایِ خود. ماییم که با نگاهِ خود خدایمان را اخمو و بد اخلاق میسازیم.


حضرتِ زیبا.

این روزها که هرکس شما را برای خویش در قابِ عکسی گذاشته و نگاه میکند و از پشتِ شیشه گاه غبارِ چهره تان را میزداید و شما را دائماً در غم و تشویش و آزار و ناراحتی فرض میکند، من شما را شاد میپندارم. حس میکنم در تمامِ غم های عالم باید شاد باشید. کارِ امامِ معصوم اگر دائما گریه و ناله و التماسِ بخشش گناهانِ امتش بود، کی وقت میکرد یتیم رویِ زانو بنشاند و با انگشت عسل در دهانش گذارد؟ اصلا حوصله ای میماند؟ از دیروز دوست دارم یتیم باشم و این یتیمیِ نصفه نیمه را هزار هزار بار شکر میکنم که چه قشنگ، لابد روزی روزگاری در عالمی، جایی، شاید در روزهای پاکِ کودکی، یا شاید همین روزهای وانفسایِ جوانی رویِ زانو نشانده ام باشید و دست بر سرم کشیده باشید و با انگشت عسل بر دهانم ... شیرینی اش هر چه بوده و هرچقدر بوده حتی اگر نفهمیده و نادانسته رد کرده باشم، قطعا به جانم نشسته آقا ... یتیم که قرار نیست متوجهِ محبتِ در لحظه شود ... قرار است به یتیم محبت کنیم که آینده اش با عزت و کرامت باشد.


هربار به شما فکر میکنم جز لبخند رویِ چهره تان نیست و چه ملالت ها میشوم از بیانِ این تصور. آقا برای من شما یک آبیِ خوش رنگید، بی نقص، بی عیب. اصلا مگر من یتیمِ این عالم نیستم؟ مگر میشود بخاطرِ قصوراتم رهایم کرده باشید؟ مگر میشود حرفهایم را نشنوید و مگر میشود شب ها به خانه ام نیایید و سرم نزنید و قوتِ شبانه ی یتیمی ام را نیاورید؟


حضرتِ هست.

رآکتورمان را گرفتند، به همین راحتی. گوش و چشم و قلب و همه چیزم درد آمده آقا. میدانید؛ غم های آخرالزمان انگار یک شیرینیِ مخصوص به خود دارد، شیرینیِ این که میتواند آخری ش باشد!؟ ما شیعه های آخرالزمانی که در دلِ جدِ رحیم شریفِ سبزتان عزیز بودیم، عجیب روزگاری میگذرانیم، به پوست پاره ای آرامش میجوییم، غایبی را حاضر میپنداریم و به گنبدِ خضرایی دخیلِ مرحمت بسته ایم و در کنارِ همه ی اینها آهنِ گداخته ای را به دست گرفتیم و جاده ی جوانی طی میکنیم. الغوث آقاجان.


حضرتِ روزی.

ما ایرانی ها، یک مشهد داریم. ما فقیر فقرا، یک امام رضا داریم، دلمان بدجوری تنگ میرود، بدجوری. محبتشان را بهتر از من لمس کرده اید، ناطور به دل مینشیند ... اگر رخصت دهید راهی شویم، نمازِ زیارتی به رسمِ رفاقت جهتِ دل خوش کنکِ خودمان برایتان آنجا خواهیم خواند. اصلا ثوابِ تمامِ قدم ها و نفس ها و  خستگی ها و چشم بر بدی پوشیدن ها و لبخندهایِ راه پیشکشِ شما.


حضرتِ سرّ

مستحضرِ رازِ دلم هستید، من خواستارم، تا شما چه خواهید.

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی پانزدهم: کارد ...

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ب.ظ

گویا مقرر چهارشنبه نویسی این هفته، نگارش در بیمارستان بود و همراهی با عمو در شبی که فکرش را نمیکردیم.

سلام آقا

از یک سو اگر به دنیا نگاه کنیم بیمارستانی بیش نیست، یک نفر به دردِ مرگ و یکی دیگر به درد زنده گی، بستریِ بیمارستان دنیاییم. بخش عوض میکنیم ولی همه وصل لوله و شلنگ هایی هستیم که حیاتمان به آنها وابسته اند.


یاد وقتهایی که خودم درد دارم میفتم، در را میبندم، فکر میکنم مریض سوز سرما را خوش ندارد. عمو آرام گرفته. دکتر گفته نباید مسکن را الان تزریق کند، باید صبر کند وقتی درد شدید شد ...

حرص میخورم، عمو الان هم درد دارد، به خودش میپیچد ولی دکتر اجازه تزریق نمیدهد ... درد باید بیشتر شود

کارد باید به استخوان برسد

کارد به استخوانم رسیده آقا، از این کاردهای میوه خوری ...

شهادت شیخ نمر تسلیت آقا ...

باید ویلچر را ببرم 

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی چهاردهم: تاثیر

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۰۲ ب.ظ

سلام حضرتِ اَثَر.

چهارشنبه ی چهاردهم مقارن با هجدهم ربیع الاول هزار و چهارصد و سی و هفت قمری، مصادف با نهمِ دی ماهِ هزار و سیصد و نود و چهارِ خورشیدی ست. لا اله الا الله را به تفکر نشسته ام و جمله ی استاد در سرم میگردد که این ذکر یعنی لا موثر فی الوجود الا الله ... و گذشته ی خویش را به جست و جو نشسته ام و در هر حالی خدا را زنده و ایستاده میبینم. سوال میکنم که پس من کجای این گردونه ی لا نهایتِ رحمتم؟ اگر تاثیر گذار فقط ذات رحیم و کریم اوست، من چه بد با ملیکا تا کردم تا امروز.

دستش را گرفتم و چه جاها که به دنبال نکشیدم و چه حرفها که به گوشش نرساندم و چه خیرها که به شر تبدیل کردم و دستِ آخر باز رحمِ او بود که شاملِ حالم شد. انگار خدا در مقیاسِ اختیار، خیر گزین تر است تا ما. و انگار که مصداقِ بارزِ لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمینِ بزرگوار یونسی در دلِ تاریکِ نهنگ، برای امروزِ منِ به گِل نشسته ای بود تا به ذکری آرام گیرم.

تاثیر، اگر به معنی تغییر و تبدیل در ذاتِ چیزی باشد جز از دستِ ذاتِ بی تبدیلِ خودش میسر نمیگردد و این گرچه خبرِ خوبِ با شکوهی برای مردمان میتواند باشد اما ... ایمانِ به جیب و مدرک و صندلی آنقدر محکم تر از ایمان به خداست که نمیتوانیم جوانیِ برباد رفته ی جوانِ توبه کاری را ببینیم که بی منت به او باز گردانند.

بد مردمی هستیم آقا ... بد. دل، کاسه ی پلاستیکی فرض کرده و زبان از سگِ هار رهانیده تر، چنان به کلمه ای میشکنیم که انگار نه انگار خدایی در این عالم هست که به چشم بر هم زدنی روح و جسمِ توبه کاری را از قبل تمیز میدهد.


حضرتِ تنها

این وسط ناامیدی از رحمت، چنان بر وجودمان مستولی یافته که برای ظهورتان دعا که نمیکنیم هیچ، اصلا دوست نداریم بیایید. به بچه هایمان از آمدنتان جنگ را یاد داده ایم و خودمان را اول کشته ی تیغِ شمشیرتان فرض کرده ایم انگار نه انگار که شما پسرِ همان پیغمبری هستید که از رنجِ ما اندوهگین بود.


نمیفهمم این همه رنج به جان خریدن برای چیست. دوست دارم ایهاالناس بگویم و دنیا را خبر کنم که خدا مهربان است. اگر مهربانی و رحمت خوب است، او خود، تمامِ مهربانی و تمامِ رحمت است. و بر جسم و جانِ بندگانش جز با مهر و غفران و رحم و کرامت تاثیر نمیگذارد.


حضرتِ آقا

مرا ببخشید ...

ممنون

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سیزدهم: توان

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۷ ب.ظ
از اینجا که ماییم، تا آنجایی که شمایید راهی ست که بر برخی آسان و بر عده ای دشوار طی میشود. انگار کن عده ای در راه مانده که میخواهند خود را از برهوتی به جاده ی اصلی برسانند و در آن با آخرین توانِ خویش برانند. این وسط چه کسی برنده است معلوم نیست، آنچه مشخص است توشه ای ست که باید برای طیِ طریق همراه داشت.
سلام حضرتِ باران.

به چشمِ ما زمینیان باران آبی ست از آسمان فروریخته و در جوی ها و چشمه ها ذخیره گشته و دریاها را رونق بخشیده. اما، وقتی همین باران اساسِ همه ی روزی بخشی نامیده شده مگر میشود باران همین باشد که ما میبینیم و در پی اش نماز باران میخوانیم؟
باران، همه ی آن چیزی ست که در زمین هست، از خیر و نیکی و ناز و نعمت و رحمت. همه ی آن چیزی که ما گاهی به شکلِ سیل و زلزله و درد و فقر و ویرانی میبینیم، بارانی ست نزول یافته از آسمانی پر برکت که به انتظارِ باز شدنِ درهایش روزها و شب ها به دعا مینشینیم تا ماهی بیاید و روزی و وقتی که درها باز باشد و دعای ما مستجاب.
این شکلِ ظاهریِ آسمان و نعمت و باران است، اما صورتِ باطنی آن همین چشم گردادندن ها و دیدن ها و ندیدن هاست، همین دردها و به مریض خانه کشیده شدن هاست، باران، برای آنکه جز شما کسی را ندارد، لذتِ نابِ بیتی ست ماندگار که خوش میگوید: "گر طبیبانه بیایی به سرِ بالینم، به دو عالم ندهم لذتِ بیماری را"

طبیبا.
آنجا که درد حدّ طاقتِ آدمی را طی میکند، آنجا که فقر از درِ آبرو میگذرد و آن زمان که تَنگی و زجر میشود تنها لباسِ برازنده به آدمی، اضطرار رخ می نماید و چه چیز بهتر از آن لحظه ها و آن مکان ها که جز شما هیچ کس و هیچ چیز نیست که بتوان صدایش کرد.

طیِ طریق، به محضرِ مبارکتان، نه فقط بار و بنه ی معنوی و عرفانی، که توان و تحملِ جسمی هم میطلبد. جسم، بخواهی نخواهی صندوقچه ی بی بدیلِ روح است، روح سالم، به جسمِ سلیم نیازمند است وگرنه هر دو با هم دست از ادامه ی مسیری که حد و اندازه ی آن معلوم نیست، میکشند.
پس
حضرتِ توان، حضرتِ قوت. جسمِ ضعیفِ نا توانِ ما را هم دم و همراه باش و بر وجودِ خشکِ لم یزرع مان، ببار.
ببار و بدان که دوستت داریم ...
  • انارماهی : )

چهارشنبه ی دوازدهم: آینه کاری

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۴ ب.ظ

سلام حضرتِ آینه.

خوبید؟

خوش اید؟

سلامت اید ان شاالله؟


این قانونِ آینه ها و دنیای آینه کاری شده بدجوری مرا درگیر کرده ... اگر آنکه میبینم به چشمم خوب باشد، یعنی من خوبم، اگر بد باشد یعنی من بدم. قشنگ است آقا نه؟ هم قشنگ است هم ترسناک، هم تلخ است هم شیرین.

این ماجرای آینه کاری ... آینه هایی که اعم است از میز و نیمکت و چوب و سنگ و شیشه تاااا آدمیانی که یکی سفید است و یکی سیاه و یکی خاکستری. آقا میدانید، خودم را که میگذارم جای شما خیلی قشنگ است، اینکه شما مرا چجوری نگاه میکنید اصلا همه ی سوالها و فرضیه های در مورد شما را همین یک قانون جواب میدهد.

شما مرا، نه فقط مرا، همه را خوب میبینید آقا. همه را ... اصلا همه را رنگِ خودتان، عینِ خودتان میبینید آقا ... اینکه من امروز مردمی را بی عار و درد و مسخره و مزخرف دیدم یعنی که خودم، یعنی که خودم همه ی اینها هستم. اینکه مردمی را خوب و آرام و صادق و مهربان میشناسم یعنی که خودم همه ی اینها هستم.


حضرتِ صدق

استغفارهای مادرمان زهرا، از این رو بود که ما را خوب میدید، استغفارهای شما برای ما از این روست که ما را خوب میدانید، ما را تواب میدانید، ما را ... . چه بزرگید آقا ...


حضرتِ قشنگ

حضرتِ یار

حضرتِ همراه

حضرتِ نگران

این دنیای آینه کاری را دوست دارم، این قانونِ آینه کاری را دوست دارم، این فراز و نشیبِ مهربانیِ آینه کاری را دوست دارم، این دوست داشتنیِ عظیمِ دنیا را دوست دارم.


خدا برای بنده هایش همانی ست که در ذهنِ آنهاست، خدا برای هر کدام از بنده هاش همانی ست که میبینندش. "ولیّ" همانی ست که در وجودِ بنده است. مادر همانی ست که در وجودِ کودک است. میز همان اندازه میز است که در وجودِ من میز باشد و همین طور ماه و ستاره و شب و روز و خواهر و برادر و ...


دوست ندارم نامه تمام کنم. تن خسته ام و روحِ سرگردانِ خویش به ساحل رسانده، گویی شده ام مصداق بارزی که برایم بخوانند:

مبارکت ای صبور شب ها

به صبح تابان

رسیدی آخِر

ز تن پراکندگی گذشتی

به مطلقِ جان

رسیدی آخِر


دوستت دارم حضرتِ مُدام.


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی یازدهم: سخت‌جانی

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۳۱ ب.ظ

سلام حضرت آسان

شما میدانید سخت چیست؟ میدانید سخت جانی به چه میگویند؟ میدانید سینه تا چه حد تحمل درد دارد؟ لابد به قدر ماجرای کوچه ... لابد به اندازه ی ماجرای نعل اسب ها ... لابد به قدر تشنگی . اینها برای شما معنی سخت است، معنی تنگی، معنی فشار، معنی گره ... معنی یک درخودگوریدگی حاد .

مرا چه شده آقا؟

حضرت بابا، حکایت پیش که برم؟ سخن با که گویم؟ دوشنبه همانقدر برایتان نوشتم که مرا به اندازه ی امام جواد امام باشید ... اما انگار، چون ما که باید فرزند زمانه ی خود باشیم، شما نیز امام زمانه ی خودید. سر بر شانه ی که گذارم و این درد را بگریم؟

حضرت بقیع

دلم مدینه میخواهد، به امضای شما ... حضرت معنا، دلم کلمه میخواهد به نیت شما و دلم ... راستی شما میدانید دل چیست؟ 

این بلاست؟

این ابتلاست؟

این چیست آقا؟ در کدام سوره؟ در کدام معنی؟ در کجا بجویمش؟ ما ماحصل سعی خویشیم پس ... باشد ... هرچه شما بخواهید و بگویید باشد اما کاش بودید آقا که بگویید چه کنم ...

خمیده قامت طی جوانی میکنم به امید شباهتی ...

اما آقا

ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود‌

  • انارماهی : )