نامه های چهارشنبه

چهارشنبه ی دهم: سخن

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۰ ب.ظ

سلام حضرتِ گوش

ما را حرف و سخن هایی پیش میاید که دوست داریم با کسی بگوییم. سخن از دل، از دیده ها و شنیده ها، از خواب ها و بیداری ها. حرفهایی که انگار تا وقتی با کسی نگفته ایم رویِ دلمان سنگینی میکند و از طرفی همین که دندان ها را رد کرد و رسید به گوش دیگر آن لذتی را که داشته ندارد. سخنانی که انگار فقط باید به اهلش گفت و پیدا کردنِ اهلش آنقدر سخت است که ترجیح میدهی سکوت کنی و پیدا نکردن و نگفتنش هم چون سوختنِ مغزِ استخوان، آزارت میدهد.

پس، سخن با که توان گفت؟

در خیال، هرچه این و آن را مقابلِ خود بیاورم و به شرحِ مفصلی حکایت بگویم، باز سبک نمیشوم، در بیداری هم، جز خیالِ شما که انگار هر حرف و سخنی را خریدارید. انگار گوش اید آقا. تماماً سمع اید حرفِ منتظرانتان را و کدام حرف است که جز به گوش های شما محرم باشد؟


حضرتِ راه

جماعتی از روزها قبل روانه ی حرمِ جدتان شده اند و ما اینجا جاماندگان از قافله به نیتِ همراهیِ با آنان قدم برمیداریم، و کسی چه میفهمد جز شما که سخنِ جامانده و به نیت همراه شده، چه سوزِ جگر سوزی دارد. جز کیفِ فهمِ شما آدم را رام نمیکند از این جاماندگی. شما که خودِ راه اید، شما که قرار نیست از جایی به جایی برسید، شما که قرار است منتظر باشید تا به شما برسند، قطعا این نیت ها و اشک ها و انتظارها را بیشتر میفهمید.


آقا

این روزها سخت گذشت و به نیتی شیرین شد و به انتظاری و وعده ی ان شاالله سال بعد ی، طی شد. اما از کدام راه میتوان شما را طی طریق کرد؟ کدام مرز به راهِ شما میرسد؟ کدام عمود؟ موکبِ چندم؟ قرارمان کجا آقا؟ دلم تنگ شده، کاش بودید آقا. اربعین سنگین است، هرکار بکنی، سنگین است.


اینجا که رسم و رسوم به آدابِ ما زمینی هاست، برای اربعینِ هر فوت شده ای آنهایی را دعوت میکنند که روزِ تشییع بوده باشند ... آقا، ما روزِ تشییع جد بزرگوارتان حسین بن علی علیه السلام، بودیم یا نبودیم؟ امروز دعوت بودیم یا دعوت نبودیم؟ نیت هایمان در قدم های آنهایی که پیامکِ به یادتان هستم شان دلمان را خنک میکرد، حساب شد؟

راستی آقا برای منِ کربلا نرفته چرا نمیگویید کربلا چه شکلی ست؟ کوچه هایش، درهایش، زمینش، سنگ هایش، خانه هایش، نعلِ اسب هایش، کربلا چه شکلی ست آقا؟ ...


کاش بودید آقا، نه که نباشید ها، ولی .. کاش بودید آقا

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی نهم: روضه

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۶ ب.ظ
سلام حضرتِ مکشوف
استاد پرسید چه کسانی دوست دارند روضه خوان باشند، خیلی ها دست بلند کردند، من نه. فکر میکردم به این که روضه خوانی آداب دارد. آدابی بیشتر از صوت و لحن. روضه خوانی اشک میخواهد. اشکِ روان. بغض نه، اشک. آدم باید اشک بریزد که روضه بخواند نه اینکه روضه بخواند که اشک بریزد. همه از گریه ی طفلِ مادر از دست داده میگریند، چون طفل اشک میریزد که روضه میخواند و کجایی مادر سر میدهد.

کجایی آقا؟ این هفته زیاد این را پرسیدم. به سوره ی مدثر رسیدیم، من گفتم کاش بودی آقا، درس واژه ها را رد کردیم، گفتم کاش بودی آقا. رسیدیم به کافرون، کاش بودی آقا. حتما اگر بودی این روزها شکلِ دیگری بود. نه که نباشی ولی ... کاش بودی آقا. من این هفته سرگشته ام. احساس میکنم وجودم به یک "یا ایها الکافرون"ِ بلند نیاز دارد. که یک بار بگوید من آنچه شما منتظرش هستید را نیستم، بعد باز بروند چیز دیگری بیاورند و باز بگویم نه، و باز نه و باز ... و در آخر برسم به اینکه آقای شما برای شما و آقای من برای من.

حضرتِ دل تنگی
دلتنگم. سخت دل تنگم. "رهبر"مان را پشتِ دیوارهای بلند پنهان کرده اند و من در عطشِ یک لحظه خوابی میسوزم. میسوزم و فکر میکنم اگر شما را هم پنهان کنند؟ اگر شما را هم پشتِ دیوارها در بیتی و مسکنی ... چه سخت ... "رهبر"مان را عکس و فیلم و صدا و خط داریم ولی آقا شما چه؟ نه عکسی نه فیلمی نه صدایی و نه حتی خطی ... راستی آقا راست دستید یا چپ دست؟ چشمانتان روشن است یا تیره؟ آقا غروب را بیشتر دوست دارید یا طلوع را؟ شما هم شرفِ شمس دارید آقا؟

حضرتش را زیاد که دلتنگ میشویم به خواب میبینیم، شما چه آقا؟ به خوابمان نمی آیید؟ حرفی، سخنی، کلاسی، ... باز کردنِ گره ای ... با لفظ ها چه کردند که سوره ی کافرون نازل شد؟ دو تا دینِ آخرِ سوره چه فرقی با هم دارند؟ آقا عبادت اولی ست یا دین داری؟ این ها را از که بپرسم؟؟؟ از استاد انقدر پرسیده ام که جوابِ این دفعه ام شد "این بار که دیدمشون میپرسم" و منظور علی بن ابی طالب بود ... میشود شما را ببینم سوالهایم را بپرسم آقا؟

صدایم می کنند ... کاش بیایید و صدایم نکنند و بپرسم ...
  • انارماهی : )

چهارشنبه ی هشتم: حاجتِ هجرت

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ب.ظ

سلام حضرتِ بابا


استاد امر کرده برای رسیدن به پاسخ سوالی که مدت هاست درگیرش شده ام، خودم را به ناشناس ترین یا به قول خودش نکره ترین حالتِ ممکنِ مساله برسانم. شما خود شاهدِ لحظه هایم هستید و میدانید فکریِ شبی هستم که نکره ترین حالتش میشود یک جمله "آن مرد رفت". و از این یک جمله ی خالصِ ناب، باید به کجا برسم، شما میدانید و بس.

اما آقا، این وسط یک سوال هست و شاید اولین و اصلی ترین سوال، اینکه "چرا؟"، چرا محمد صلی الله علیه و آله و سلم در لیلة المبیت مکه را به مقصدِ مدینه ترک کرد؟ لغت نامه، حاجت را ضرورتِ مقداری بیان کرده که بدونِ آن بقا نباشد. یعنی حاجتِ محمد صل الله علیه و آله و سلم در آن روزگار هجرت بود؟ و هجرت از روزگارانِ چنین و چنانِ مکه برایش چنان ضرورتی داشت که بی آن بقا نمیافت؟


حضرتِ هجرت

شاید اگر هجرتی چنین، در شبی چنان، اتفاق نمیفتاد غیبت عظمی شکل میگرفت و مردمِ نا حسابِ آن روزگار را چه به فهمِ غیبتی و انتظاری چنین عظیم... من مشقِ تفکراتِ خویش میکنم، و مرا با این تفکرات جز نسبتی بیش نیست، نسبتی که ابدا ملکیت نیست و هرچه هست من فعلا نمیدانم.


حضرتِ وفا

چه شد که قبایلِ قریش در چنین شبی عبا از رویِ خفته در بستر کنار زد؟ برای اطمینان از حضور محمد صلی الله علیه و آله و سلم ؟ اگر اطمینان نداشت چرا وارد خانه شد؟ جمع کردنِ چهل مردِ بزرگ از قبایلِ بزرگترِ عربِ آن روزگار برای قتلی چنین مگر شوخی بود که بی اطمینانِ خاطر وارد منزل شده و عبا کنار زده و با کسِ دیگری مواجه شوند؟


نمیدانم، نمیدانم و این نمیدانم ها مرا از سوالی به سوالی و از کلاسی به کلاسی و از کتابی به کتابِ دیگر میکشاند. روزها حسرت خوردم و التماس کردم که بتوانم پای درسِ استادی بنشینم که فقط اسمش را شنیده بودم و رسمش را که شبیه به هیچ کس نبود، اتفاق افتاد، استاد آمد و مرا به شاگردی پذیرفت و سوالاتم را به تماشا نشست، اما، پاسخم نداد، فقط راه نمایم شد.


حضرتِ معروف

چه رازی ست در نکره کردن و خالص کردنِ هر اتفاق که استاد گفت جواب همه ی سوالاتم در همین راه نهفته؟ غیر از این است که شما ناشناخته ترین عضوِ روزگارِ مایید؟ حتی ناشناخته تر از مرگ. آن قدر ناشناخته که حتی وقاتون امرِ ظهورِ شما را کذاب دانسته اند. و شاید شناختِ شما در همین ناشناخته کردنِ شما برای ما باشد. انگار هرچه ناشناخته تر، خالص تر، ناب تر، نزدیک تر. انگار هرچه نکره تر نزدیک تر. نزدیک و ساده و بی ابهام و قشنگ، به اندازه ی جمله ی " آن مرد آمد" ...

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی هفتم: کلام

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ب.ظ
سلام حضرتِ کلام.

این روزها مکالماتِ روزمره و عبارات و کلمات، بدجوری ذهنم را مشغول میکند. مثلا همین عبارتِ رایجِ "از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان". خیلی استفاده میکنیم. انگار خدا ناظم مدرسه ای ست که وقتی فهمید گوشی تویِ جیبِ دانش آموز است، بعدش اشکال ندارد اگر همه بفهمند. اما نه خدا ناظم است، نه دنیا مدرسه. آنچه از خدا پنهان نیست، باید فقط از خدا پنهان نباشد. حرف و قول و کلام را میکنیم مِلکِ شخصی و هر طور بخواهیم میتازانیم به خیالِ اینکه کلمات صاحب ندارند. به خیالِ اینکه عبارات صاحب ندارند. به خیالِ اینکه چون خدا میداند همه باید بدانند. پس راز چه میشود؟

حضرتِ راز.
اگر قرار باشد رازی باشد که همه بدانند، دیگر راز نیست. اگر قرار باشد رازی باشد که جز خدا مادر و پدر و برادر و خواهر بدانند، دیگر نامش راز نمیشود. کتمان کجا میرود؟ کتمانِ غصه، کتمانِ غم، کتمانِ درد، روایت است بندگانی آن دنیا حالشان به از دیگران است، میپرسند چرا؟ میگویند ما در دنیا به روزیِ کمِ خدا خشنود بودیم. به روزیِ کم خشنود بودن، مگر غیر از پنهان داشتنِ "کم"ها و "نه"ها و "سبک"هاست؟ پس چرا جار زدن شده هنرِ امروزه ی این روزگار؟

کلام، مهم است، مخاطب، مهم  است. عبارت و امر و نهی و استفهام و جدل مهم است و میانِ این همه مهم، برایم سوال شده که مخاطبِ  وَثِیَابَکَ فَطَهِّرْ ﴿٤﴾ وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ ﴿٥﴾ وَلا تَمْنُنْ تَسْتَکْثِرُ ﴿٦﴾ کیست؟ چیست؟ چه جنسی ست؟

حضرتِ طیب و طاهرِ بی منت.
حکایتِ اینجای سخن با حبیب الله، با صاحبِ خُلقِ عظیم چیست؟ مخاطب را میتوان هر کسی قرار داد جز او. طهارت و دوری از گناه و منّت ننهادن، نه از اجزاء وجودِ رسول الله، که با وجودِ ایشان یکی ست، معنایِ این سخنان چیست؟ طهارت برای یک طاهر چه معنا میدهد؟ وقتی به منّان ی گفته میشود منّت مگذار، یعنی چه؟ برای خودِ پاکی دوری از یک ناپاکی ظاهری چه معنی میدهد؟
جز این است که مخاطبِ آیات، یک منّانِ طاهرِ پاکِ طیب است، ولی اشاره ی آیات به منّت گذارانِ کثیفِ آن روزگارانِ مکه؟

حضرتِ پاسخ.
آیات در جریانِ سرکشیِ ولید بن مغیره نازل شده. یعنی که از لجبازیِ قریش قلبِ رسول الله آن قدر به درد آمده که خدا این طور بنده اش را دلداری میدهد که آنها در کنارِ تو مثل منّت نهادن برای بخشنده ای بی منّت اند، مثلِ کثیفی کنارِ یک طهارت محض اند، مثلِ کفِ رویِ آبِ یک اقیانوسِ زلال اند. خدا گفته که این ها را صبوری کن به خاطرِ من...

سخن گفتن با شما عینِ پاسخ است. عینِ زمان است و عینِ حال. یابن نرجس خاتون، نجف رفتی، یادِ ما هم، باش.

+ سوره ی مدّثر
  • انارماهی : )

چهارشنبه ی ششم

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ
سلام حضرتِ پرواز.

پرنده، به بالَش پرنده است، یا بال به پرنده بال؟ اصالت با کدام است؟ اصالت را اگر پرواز بگیریم، بال است که باعث پرواز است، یا پرنده؟ پرنده ی بی بال باز هم پرنده است، ولی بالِ بی پرنده، نه.
آدمیانِ دوره ی "هدف وسیله را توجیه میکند" ماییم که انقدر غرق این معنای ساده ماندیم و خواستیم وسیله هامان را معنا دار کنیم که از معنایِ هدف دور شدیم. وسیله هایمان شد هدف. خواستیم تلاش کنیم که شغل خوبی داشته باشیم. درس بخوانیم که برویم دانشگاه. دانشگاه برویم که بتوانیم خوب حرف بزنیم. سرِ کلاسِ اخلاق بنشینیم که مادر و پدرهای خوبی باشیم. وسیله پشتِ وسیله ردیف کردیم و هی خیالمان را تخت کردیم که با تحصیلاتِ بیشتر و کلاس های بهتر و اساتیدِ ورزیده تر و خانه ی بزرگ تر و شغل پر درامد تر، "بهتر"یم. ولی این "بهتر" بودن میسر نشد که نشد که نشد. از این رو روز به روز دنبال "تر"ِ دیگری رفتیم. خانه ی بزرگترتر، شغل پردرامدتر تر، کلاسِ بهترتر، اساتیدِ ورزیده ترتر و سلسله ی این ترین ها آنقدر ادامه دار شد که وامانده و درمانده در پسِ داشتنِ همه چیز، آهِ حسرت کشیدیم و اشک ندامت ریختیم که "روزگارِ کودکی برنگردد دریغااا".

بنده ی وسیله هایمان شدیم به اسم هدف. دنبال بال رفتیم، بدونِ پرنده، شدیم آدمیانی که هر کدام با بالِ آخرین سیستمشان بالای کوهی ایستاده اند و رویِ زمین، بالها را با نخ، به التماسِ باد، به پرواز دراورده اند. هی رویِ زمین چرخ زدیم و بالمان را پرواز دادیم و فکر کردیم و فکر کردیم و فقط فکر کردیم که "بهتر"ینیم ولی نبودیم.

حضرتِ بالا.

سخت است، عبور از گردنه ی وسایل سخت است. بخواهی پیچ ها را یکی یکی طی کنی و نچسبی و نمانی و گرگِ سرِ گردنه نباشی سخت است. ما، دزدِ عمرِ خودمانیم. دزدِ لحظه هایمان. دزدِ تمامِ خوشبختی هایی که از ترسِ ناکامی در درس و مدرسه و دانشگاه و کار و کار و کار و کار از خودمان دریغ کردیم. دزدِ همه ی عمل هایی که به علم های زیرِ بغل ردیف کرده مان نکردیم.

حضرتِ وسیله.

زمانه ی ما زمانه ی گم کردن است. گم کردن و گم شدن و از دست دادن. ما هدف نشناسیم. شاید گفتنش سنگین باشد اما، گاهی در اینکه شما هدف باشید هم شک میکنم. اینکه دیدارِ شما، بودنِ با شما، لقمه نانی را کنارِ شما خوردن، به زبان و بیانِ شما سرِ سفره ی عقد رفتن، با شما همراه بودن و کنارِ شما جنگیدن، هدف باشد هم مرا میترساند. بوده اند شمرها و شبث ها و عمر ها که شما را دیده اند و با شما بوده اند و هم لقمه شده اند و به زبان و بیانِ شما سرِ سفره ی عقد رفته اند و همراه و هم رزم شما بوده اند و بعد سرِ بزنگاه جا زده اند ...
و
بوده اند، حرهایی که نه همراه و نه هم رزم و نه هم سفره با شما بودند ولی، به جایِ هدف، وسیله بودنِ شما را ، آن جایی که باید دریافته اند و از معرکه ای عظیم، رسته اند.

بابا جان، دستمان را بگیر و راهمان ببر، تا آن مقصدی که برایش سرشته ایم.
  • انارماهی : )

چهارشنبه ی پنجم

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۶ ق.ظ

نمیدانم چرا ولی این هفته را مدام به آبرو فکر کردم. به اینکه چه میشود که کسی آبرویِ کسی را ببرد یا نبرد و به جوابی نرسیدم جز "ابتلا".

سلام حضرتِ عِرض

بی پدر، یتیم را بهتر میفهمد، بی فرزند، عقیم را. هجران کشیده، انتظار را درک میکند و بی آبرو، میداند که عِرض از دست داده چه میکشد. از این معنی این هفته تماماً رسیدم به اینکه بی آبرو شدن پیشِ خلق خدا، میتواند یک نعمت عظیم باشد. نعمتِ اینکه تو، دردِ بی آبرویی را میچشی و دیگر خلقِ خدا را بی عِرض و آبرو نمیکنی.

حتی بنظرم یک بلای خوش آمد، یک بلا که به هرکسی نمیدهند. میدانید آقا، حس میکنم به هر کسی نعمتِ بی آبرویی را نمیدهند. نعمتِ پیِ عیبِ دیگران نرفتن، نعمتِ همز و لَمز کننده نبودن، نعمتِ نارالله الموقده نشدن، جز این نیست که بلا، بله ی یار است به خلیلی که قرار است ابراهیم شود.

حضرتِ خُلق

فکر کردم راضی نباشید کارِ خلقِ خدا را انجام نداده و دلشان را راضی نکرده و نا خوش احوال رهایشان کرده، بیایم و با شما هم کلام شوم، این بود که چهارشنبه نویسی این هفته، به تاخیر افتاد.


آقای لحظه های آبیِ ارغوانی ام، دوستتان دارم ...

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی چهارم

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ

سلام حضرت قیام.

ما را یاد داده اند که حسین بن علی قیام کرد تا نماز زنده بماند و دین و امر به معروف و نهی از منکر. که اگر همه ی اینها از میان مردم نرفته بود یزیدی حاکم نمیشد و حسین ی قیام نمیکرد.

از این معنای ساده در حیرتم. در حیرتم که قیام حسین اگر به همین یک دلیل ساده بود، چرا حالا که سالهای سال است امر به معروف و نماز و زکات و دین خدا لغلغه ی زبان شده، هیچ حسینی نیست که قیام کند؟ 

حضرت یار

گمان نمیکنم این تاخیر به دلیل قلت یار و همراه باشد، حسین مگر قیامش را به جهت قلت یار به تاخیر انداخت؟ مگر جز این بود که کاروان منزل به منزل میرفت و در هر منزلی همراهی را بر میگزید و با خویش میبرد؟

ما را چه شده که حتی در یک منزلگاه با شما هم منزل نمیشویم که دنبالمان بفرستید؟ منزل از شما جدا کرده ایم یا جایی منزل گزیده ایم که شما را از ورود به آن شرم حضور است؟

نمیدانم

حضرت نور

شاید به آنجا رسیده ایم که نور از خیام ما گرفته اید و گفته اید هرکس با من باشد کشته میشود، و ما با حق الناس هایمان آنقدر نشسته ایم و مانده ایم که شما نور خویش از ما گرفته اید محض حفظِ آبرویمان ...

این تاخیر در قیام شاید بخاطر حفظ آبروی ما باشد ...

مایی که شاید هنوز به اندازه ی شمر و خولی و حرمله نزد شما بی آبرو نشده ایم و شما منتظر ما مانده اید تا چون حر دامن کشان نزدتان بیاییم ...

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سوم

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۳۵ ب.ظ

سومین چهارشنبه ی نامه هایم مقارن شده با سی ام ذی الحجه هزار و چهارصد و سی و شش هجری قمری، یعنی شبِ اول محرم الحرام.

سلام آقا

امروز که در این ملک و مملکت، شیعه در امان ولایت علی بن ابی طالب است، مشهور است به روز سیاه پوشان. ما از امروز رخت عزای جد بزرگوارتان را به تن میپوشیم و در امنیت کامل عزای دلمان را فریاد میکنیم. 

ما از امروز وارد ماه حرامی شده ایم که صاحبش را در آن تشنه لب و غریب کشتند، و پدرش را، و مادرش را، و فرزندانش را ...

این ماه، بر ما سنگین است آقا. خیلی سنگین. انگار ماهی ست در اقیانوس غم نشسته و چشم دوخته به روی ماه شما. 

این ماه مکان ها و زمان ها و روزها و کلمه ها و یادها و دست ها و روضه ها و سینه ها، هر کدام معنا و مفهوم دیگری پیدا میکند، چرا که شما گفته ای که با نام عباس هستی و این ماه پر است از دست و چشم و دل عباس ...

این ماه

بی پدرها بهتر میگریند، بی مادرها قشنگ تر، بی پشت و پناه ها پر سوز تر و حسینیه ای کجاست که از هر کدام اینها خالی باشد؟ که این ماه در خانه ی نجات است که باز است، این ماه در خانه ی پدرها و مادرها و عموهای این عالم به روی همه باز است آقا ...

اما

حضرت صبر

بی پناه و یتیم و مادر از دست داده و غریب و گمگشته و مضطر و بی صبر و حوصله .... آره، حتی بی حوصله آقا ... مثل یتیمی که سر به کوی و خیابان نهاده از دست دلداری دهندگانی که خانه از وجودشان پر و خالی میشود ولی با هیچ کدام پدری نیست که بیاید ... خواستارتانیم آقا ...

ما را بیایید ...

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی دوم

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۱ ب.ظ
این هفته تماماً به قضا گذشت. قضا شدنِ نماز، قضا شدنِ یک دست گیری، قضا شدنِ یک جوابِ سلام، قضا شدن یک آشغال را از پنجره ی اتومبیل بیرون نینداختن، مثلِ قضا شدنِ همین سلامِ ابتدایِ نامه

سلام حضرتِ صاحب.

روزگارِ ما انگار قضا شده است. انگار جا مانده است، انگار روزهای اَدا کردنِ کارهایی ست که قبلا قضا شده بوده و ما را به این روز انداخته و حالا ما مانده ایم که اَدا کنیم. مانده ایم که دِینِ نبودنِ شما را بپردازیم، دِینِ غیبتِ شما را. نماز را میشود قضا کرد، یک نامهربانی را میشود با ترحمی به موقع جواب داد، آشغال را میتوان با یک ترمز از سطح خیابان برداشت، اما قضایِ داشتنِ شما چه؟

متنِ زندگیِ ما انگار ادایِ نبودن های هنگامِ بودنِ شماست، انگار انقدر باید بی شما باشیم تا جبرانِ مافات کنیم، تا دِینِ قدرِ بقیة الله داشتن، ندانستن را بپردازیم. سخت است آقا. بدجور سخت است. از جوانی که در سی و چند سالگی دست از هرزگی برداشته و میخواهد نماز و روزه های سالهای گذشته را ادا کند سخت تر است. جوان مینشیند به محاسبه که انقدر نماز صبح و آنقدر نماز عصر و فلان روز روزه باید بخواند و بگیرد و میخواند و میگیرد و رحمِ خدا آنقدری هست که اگر عمر کفافش نداد حق الله را ببخشد، اما ما چی آقا؟ منِ ملیکایِ بیست و چهار ساله، چند روز و ماه و سالِ دیگر باید قدرندانستنِ شما را ادا کنم؟

آقا

انتظار حق الله است یا حق الناس؟ چقدرش را عمر کفاف میدهد و چقدر را نه؟ چقدرش را بر ما میبخشید و چقدر را نه؟ در ذهنِ کوتاهم فکر میکنم قدری از انتظار حق الناس باشد، حقِ منِ مردم است که منتظر بمانم وقتی قدر ندانستم، انگار ندا میدهند حالا که حجت خدا را میانِ خودتان خوش نداشتید، بنشینید و انتظار بکشید و در این انتظار بمیرید ... از جنبه ای دیگر نیز انتظار حق الناس است، حق الناس از این جهت که حالا که در میانتان نیست، میل و شوقِ داشتنش را بچشید و بودنش را در عینِ انتظار حس کنید و غرقِ لذت شوید و برای بودن و داشتن و آمدنش تلاش ... و حق الله است که حجتش را از ما مخفی کند ... و باز حق الله است که بر ما ببخشد و نمایانمان کند ...

القصه آنچه مسلم است هست بودنِ شماست و قضا بودنِ روزهای انتظارِ ما ...

آقا، این روزها خوب باشید، لطفاً.
  • انارماهی : )

چهارشنبه ی یکم

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۱ ب.ظ

جمعه‌نویسی رسم خوبی‌ست به شرط استمرار. آن روزها که نگارنده ی نامه ها شروع به قلم زنی کرده بود گمانم این بود که دو سه هفته ی بعد تمام میشود، بعد گفتم هفته ی هشتم نهم یادش میرود، بعد از خیالم گذشت که هفته ی سی و یکم خسته میشود و بعد دیگر چیزی با خودم نگفتم. جمعه نویسی ها شده بود روزی هفته هایم، هر هفته موضوعی بود که ذهنم را به خودش درگیر کرده باشد و جوابش در جمعه نویسی هفته ی بعد یافت شود. حالا جمعه نویسی ها شده مثل روزنامه ی هفت صبح، باید بخوانم. سوال کردن شده مثل آب و نان، باید بپرسم و بپرسم و بپرسم و در هر جمعه نویسی به سرنخی به جواب برسم.

اما دوست دارم من هم بنویسم. هر هفته یک نامه از من به شما. خیلی خوب است آدم تمام هفته را به این فکر کند که به شما چه بگوید. تمام اعمال و رفتار و گفتار آدم را تحت تاثیر قرار میدهد. انگار با شما سخن گفتن یک جور ابراز وجود است، من اینطوری نگاه میکنم، یک جور ابراز وجود در مقابل شما، خودنمایی نه ها، ابراز وجود، یک جور مرا هم ببینِ رفاقتی، چیزی مثل ژل زدن و ویراژ دادن پسرها جلوی دبیرستان دخترانه. آدم تمام هفته را مراقب است که چطور باشد که چه را به محضر شما ابراز کند که از چه با شما سخن بگوید. همه ی اینها نوعی شوق، نوعی هیجان، نوعی حال خوش برای آدم دارد که عجیب دوست دارم تجربه اش کنم، تجربه ای که یک روز مثل جمعه نویسی ها برسد به جمعه ی صد و چهل و هشتم و استمرارش دل آدم را خنک کند.

دوست دارم هر چهارشنبه شب بنویسم، که نمیدانم منسوب به کی و چی ست. چهارشنبه ها، انگار روزی در هفته برای من و شما.

سلام.


+لینک جمعه نویسی

  • انارماهی : )