نامه های چهارشنبه

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

چهارشنبه ی چهل و هشتم: توان

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ب.ظ

سلام حضرتِ آقا

هرچند شما را می شود به الفاظ و القابِ بسیاری خواند، من این لفظِ "حضرتِ آقا" را بیش از هر چیز می پسندم. با روحم، جانم، توانم، سازگار است و عجیب بر دلم می نشیند این "آقا"ییِ شما در عالمی که من افتخارِ هم زیستیِ با شما را در آن دارم.


دوست دارم این هفته سرِ کلاسِ "سعی" بنشینم، سرِ کلاسِ "وُسع"، سرِ کلاسِ "توان". حضرتِ آقا توانِ واقعی چیست؟ آنچه این روزها به نامِ توان و ظرفیت شناخته می شود کدام است؟ آنچه ما فردایِ قیامت جز به آن سوال نمی شویم کدام است؟ و چیست که ما را به هر سمت و سویی می برد؟

به این فکر می کنم که اگر توانِ هر کس مطابق با ظرفیتِ آن شخص باشد، این ظرف و ظرفیت را چه چیزی تعیین می کند جز "نفختُ فیهِ مِن روحی"؟ و به این فکر میکنم که آن وُسعِ عظیم، چقدر است که در روزِ حشر مرا جز به آن تکلیفی نیست؟ و باز می اندیشم که سعی چیست که منِ انسان جز آن نیستم؟


حضرتِ آقا

اگر من همانی باشم که در راهِ آن تلاش و مجاهده می کنم، همانی باشم که در راهِ آن می جنگم، می بخشم، مراقبت می کنم و گاه به کسبِ مال می پردازم، پس من باید دقیقاً شکلِ تمام نمایِ افعالِ خودم باشم؛ و اگر مرا جز به آنچه که در حدِ وُسع داشتم تکلیفی نباشد، بر اساس معنایِ وُسع، که گسترش و گستردگی در حالِ احاطه است، مرا تکلیفی بی نهایت است، که آسمان بار امانت نتوانست کشید.

پس من همانی هستم که فعل من است و فعل من مکلف است به بهترین فعل بودن و امکانِ رسیدنِ به این بهترین بودن را در کمالِ خود در همان ابتدایی ترین مقامِ خلقتم به من داده اند به سندِ معتبرِ "نفختُ فیهِ مِن روحی"...


با این مقدمه باید که من بی نهایت باشم حضرتِ آقا

اما چرا نیستم؟ مرا بیماری و تنگی و سستی و عجز و ناراحتی فرا می گیرد، مرا تنبلی یک جا نشین می کند، زر و زیورِ دنیا مرا می فریبد، پس اگر فقط منم که مقامِ نفختُ فیهِ من روحی دارم  و به واسطه ی آن روح، با خدایِ بی نهایت ارتباط دارم، به واسطه ی این ارتباط سعی و تلاش و مجاهده و توانم هم بی نهایت است، پس در مقامِ مصیبت، در مقامِ بیماری و تنگی و سستی و عجز و ناتوانی و ناراحتی هم، من همان انسانِ بی نهایتِ متصل به ربَّم که هیچ چیز این اتصال را از بین نمی برد.


پس مقامِ "نمی توانم" نباید بر آدمی چیره شود. درواقع خلقتِ انسان و تکلیفِ او به گونه ایست که "نمی توانم" نمیتواند بر انسان چیره شود و آنچه امروز نامش را عدمِ ظرفیت و توانایی میگذاریم تا کم کاری ها و ناکارامدی هایمان را جبران کنیم، بهانه ای بیش نیست. شاید در آنچه به نظر می رسد نمی توانیم، راهش را نیافته ایم، یا به اشتباه گام برداشته ایم اما اگر همین هم باشد، پیدا کردن راه و جبرانِ اشتباه هم، چیزی نیست که از پسِ آن بر نیاییم.


و بنظر می رسد آنچه در این بی نهایتِ خالصِ توانمندی های انسان، محدودیت ایجاد می کند، دنیاست. دنیا را محدود آفریده اند، و من را نامحدود و برای رفعِ تمامِ نیازهای نامحدودم و توان های بالقوه ی فرصتِ بروز نیافته ام، آخرت را قرار داده اند، و برای رسیدن به بی نهایتی که با بی نهایتِ انسان سازگار باشد، باید که فعلش و سعی ش ، طیب و پاک و طاهر باشد و خود را و توان هایش را در دنیا زایل نگرداند، تا برسد به آخرتی که فعلش و سعی ش همان وُسعِ کثیرِ بی نهایت باشد.


و ای کاش فعل و تلاش و مجاهده و سعی ما، آنی باشد که ظهورِ شما را محقق گرداند.


قربانِ مهربانیِ بی حد و کثیرِ شما حضرتِ آقا.


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی چهل و هفتم: سکوت

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۱ ب.ظ

سلام آقا جان


چهل و هفت چهارشنبه است که به محضرِ شما می رسم، گاهی پشتِ سرِ هم و گاهی با وقفه، ولی چهارشنبه ها حتی اگر چیزی اینجا ننویسم برایم رنگ و بویِ دیگری دارد. شاید حتی متوجه تغییر رنگ و بویش هم نشوم، ولی خوب می دانم چهارشنبه های تقدیرم رنگِ دیگری ست.

در عالمی که ما زندگی می کنیم، بودند و هستند آدم بزرگ هایی که بنابر جبرِ زندگی به ترکِ آنچه دوست داشته اند مجبور شده اند برای انتخابِ یک دوست داشتنیِ دیگر. مخیر شده اند بینِ یک خوب و خوب تری که باید از این بین یکی را برمی گزیدند، و آنچه برای من هم اتفاق افتاد از همین جنس بود. گذاشتنِ مجلسِ درس و بحث و آمدن به شهری و دیاری غریب برای شروعِ یک زندگیِ تازه، یک بودنِ نو، برای شروعِ زنانگی و همسر بودنی از جنسِ لتسکنوا الیها. روز اول برای خودم برنامه ها ریختم، دسترسی به کلاس های درسِ شهرِ دیگر به لطف پیشرفت تکنولوژی برایم به ساده ترین شکل مقدر بود ولی آنچه اذیتم می کرد کلاسی بود و بحثی که دیگر نبود و سوال هایی که نمیشد به امیدِ هفته ی بعد و روزِ بعد و ساعتِ بعد از استاد پرسید. هرچند ارتباط با اساتید هم مقدور و میسر بود و هست اما فکر به ایجاد مزاحمت برای فردِ دیگری اجازه ی این کار را نمیداد و نمی دهد. این شد که کاسه ی چه کنم دست گرفتم و دستِ آخر رسیدم به چهارشنبه ها، فکر کردم وقتی شما هستید، چه اشکالی دارد این کمترین هر چهارشنبه با سوالی خدمتِ جنابتان برسد و چهارشنبه هایش حتی اگر نامتوالی، کلاسِ درسی باشد بینِ خودش و شما. پس آرام شدم و لحظه ها برایم رنگ و بویِ دیگری گرفت. لحظه هایی از جنسِ امید برای رسیدن به چهارشنبه ها.


حضرتِ استاد

اولین چیزی که نمی دانم چه کنم، "دیگران"اند، حرف و نگاه و گوش و شکل و مقام و منششان. این مردمی که تا میانِ آنها نتوانیم زندگی کنیم زندگی را یاد نگرفته ایم را چطور زندگی کنیم؟ با حرفهایشان چه کنیم؟ با سوال های بی ملاحظه شان؟ با نگاه های پرسشگرشان؟ با گوش های تیزشان؟ با شکل و قیافه دو رنگشان؟ ... فکر می کنم "مردم"، سخت ترین و پیچیده ترین پدیده ی این عالم اند و هیچ کس تا به حال در هیچ علمی به جز قرآن نتوانسته نسخه ی کاملِ نشست و برخاست با این مردم را آموزش دهد و مدام به پیامبرش بگوید به آنان بگو ... به آنان بگو ... به آنان بگو ... . مردمِ یک روز شبیهِ قومِ نوح، مردمِ یک روز مثلِ قومِ لوط، مردمِ یک روز مثلِ قومِ ابراهیم و حالا مردمِ هفتاد و دو ملتِ روزگارِ ما که انگار در پیچیده ترین شکلِ خلقت ظهور یافته اند.

امروز که گریه میکردم، که فکر میکردم چه بگویم، چه کار کنم و چه عکس العملی داشته باشم، رسیدم به "سکوت". احساس می کنم، سکوت تنها پاسخی ست که دلِ کسی را نمی شکند و حرفِ اضافه ای را به دنبال نمی آورد و فکر را راحت می کند. به شرطِ آنکه واقعی باشد.


یک سکوتِ واقعی سکوت در ظاهر و باطن است. اینکه در ظاهر سکوت کنی و در باطن هزار و یک حرف و اشک و آه و خنده و تمسخرِ پنهانی داشته باشی سکوت نیست. سکوت، به معنی یک حالتِ رها کننده ی خالص. سکوتی از جنسِ نشنیدن. وقتی در تنهاییِ خانه ساکتیم، فقط ساکتیم چون صدایی نمی شنویم که جواب دهیم، "ها"یی نمی شنویم که بخواهیم "هو"یی بگوییم. اجتماعِ حرفهای نامربوطِ مردم را اگر خانه ای مسکوت در نظر بگیریم، ما باید ساکنان مسکوتِ این خانه ی از پایبست ویران باشیم.


مگر

حرفی باشد از جنسِ باطل، که دفاع از حق در آن میانه لازم و واجب است. و اگر قبول کنیم که "ما" حق نیستیم و مردمی که زندگیِ ما را به رصد نشسته اند "حق" را به رصد ننشسته اند و "حق" را به سخره و فضولی و کنکاش نگرفته اند، می توانیم راحت سکوت کنیم. سکوت کنیم در مقابلِ جهلِ مردمی که شاید ما هم زمانیِ جزوشان باشیم.


میدانید آقا

حس میکنم این همه چه کنم و چه بگویم، از آنجا شروع می شود که ما خودمان را "حق" یا "باطل" فرض می کنیم. ما حق نیستیم چون انسانی هستیم خطاکار و مختار که قطعا در همه ی امورش عصمت ندارد و باطل هم نیستیم چون به لطف شما از خوان نعمتِ امیرالمومنین علیه السلام روزی می خوریم و اگرچه اشتباهاتی داریم ولی هنوز آنقدر روسیاه نشده ایم که خود را جبهه ی باطل بنامیم ان شاالله. ما را همین که شما در راهی حفظ می کنید شکر والا از خود هیچ نداریم. پس این "هیچ" چرا باید مدام به فکرِ دفاع از "هیچ" بودنش باشد؟ اگر خیر و خوبی در رفتار هست که از برکتِ حضورِ شماست و اگر بدی و کاستی و اشتباهی هست از نادانی و جهلِ من است، پس از چه دفاع کنم؟ از آنچه که ندارم؟ از چه ناراحت شوم؟


و مساله ی دیگر اینکه آنچه بینِ ما و دیگران اتفاق میفتد، ماحصلِ تفکراتِ ارزشمندِ علامه ای والا مقام نیست، آنچه ما از مردم می شنویم ماحصلِ بی دغدغگی ها و کاستی ها و کمبودهای فکری و فرهنگیِ محیطی ست که ما و دیگران در آن رشد می کنیم، پس حرفهای عوام مردم هم که ما جزو آنهاییم نه کاملا حق است و نه کاملا باطل، پس خود را برای چه بکشیم؟ برای چه خود را تلخ کنیم؟ برای چه گوشِ خود را پر کنیم؟


حضرتِ دوست

و فکر می کنم که سکوت هدیه ی بزرگِ خداست به آدمی، برای رها کردنِ خود و نگه داشتنِ ظرفیتِ عظیمی به نامِ عقل برای رشد کردن و بزرگ شدن و عزیز شدن.


مگر نه اینکه اجداد شما پاسخ دشنام را به نیکی می دادند؟ آنان که حقِ تمام بودند ... و این خود همان سکوتِ آرامِ ظاهر و باطن است که عقل را فرسوده نمی کند و فکر را برای آموختن باز می گذارد و دل را مشغولِ آنچه ارزش ندارد نمی کند.


و این کلاسِ درسِ امروزِ ما بود ... کلاسِ سکوت.

قربانِ شما حضرتِ آقا.


  • انارماهی : )