نامه های چهارشنبه

چهارشنبه ی چهل و ششم: ...

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۲۶ ق.ظ

سلام حضرتِ بابا


از یک جایی به بعد آدم ترجیح میدهد خودش را تماشا کند. خودش را ببیند، بنشیند به بررسی خودش. چطور بودم؟ چکار کردم؟ کجا می روم؟ و همه ی این سوالها را مدام و مدام از خود میپرسد و در انتها به چند نتیجه میرسد، یا از وجودِ خودش در حیرت می شود که "من خیلی حالیمه" یا اینکه غرق ناامیدی میشود و انقدر در وادی ناامیدی فرو می رود که دیگر زندگی برایش ناممکن می شود و یا میرسد به سکون، به این که اگر تا الان این همه کردم و نشد اگر تا آخرش نشود چه؟ بعد از خودش میپرسد چه کنم؟ دست بردارم؟ بنشینم؟ نمی شود، بلند شوم؟ ادامه دهم؟ با همان روش قبلی؟ با همان قدم های قبلی؟ باز هم نمیشود. و اینجاست که آدمی تصمیم میگیرد به تغییر و ای کاش در پله ی اولیه ی این تغییر کسی باشد که دستِ آدم را بگیرد و تا انتها ول نکند.


کسی باشد که کَس باشد.

شما که همه کَسِ عالمید این روزها چه می کنید؟ شما که در هر لحظه هر لحظه ی خود را به محاسبه نشسته اید الان کجایید آقا؟ گاهی برایم سوال می شود که این روزها واقعا کجایید؟ برایم سوال می شود که اگر بیایید و یک صفحه ی اجتماعی داشته باشید در آن چه مینویسید؟ شما از چه منظره ای عکس می گیرید؟ شما کجای قرآن را می خوانید و کدام سوره و کدام آیه برایتان دلچسب تر است و دلنشین تر؟ گاهی شما را با ترازویِ خودمانیِ امروزی ها میسنجم و واقعا دوست دارم بدانم نظرِ شما میانِ این همه نظر کجاست؟ چیست؟ چگونه است؟


حضرتِ نور

آدم گاهی اوقات دوست دارد یک نفر که شما باشید باشد که برود پیشش و بپرسد انتهای دو دوتای این مساله چه میشود؟ چه کنم؟ و بعد قدم بردارد و افسوس که شمایی نیستید که ما را در قدم به قدمِ راه های زندگی مان راهنما باشید ... و شاید همین نبودن، نقطه ی اولِ پله ی تغییرِ ماست که حالا که نیست فکر کن، اندیشه کن، بگرد، عاقل شو، پیدا کن. حواست باشد درِ هر دکانِ عطاری را نزنی و محو جمال هر مشاطه گر کذب فروشی نشوی.


حالا که نیستید باید شامه مان را قوی کنیم، چشممان را باز کنیم، گوشمان را باز تر و آنقدر در هر قدم دقت کنیم که سویِ چشمانمان عادت کند به جز راهِ شما را ندیدن.


حضرتِ پیوند

میشود هر چیزِ این عالم را با شما پیوند زد و راست شد، میشود به واسطه ی شما در این عالم قد راست کرد و به شما رسید. میشود هر آب خوردن و سیب پوست کندنی را با شما سنجید، که شما عقلِ محض اید و ما آدمیانِ آخرالزمانیِ دور از شما افتاده از جرعه ای از این عقل بهرمندیم و آنقدرمان داده اند که شما را بیابیم و دست در دستتان به زندگی بپردازیم ولی افسوس از ما، افسوس از ما که راهِ جهل را ساده تر از عقل یافته ایم و یادمان داده اند که عاقل بودن تمثال پیچیده ای ست که در دستِ گذشتگان بود و اکنون کمی از آن در دستِ اساتید و دانشجویان فلان دانشگاه هاست و کمی را هم به دستِ زنان و مردانِ صبح تا شب وسطِ اجتماع و خیابان و کار و کار و کار رها داده اند و دیگر تمام.


یادمان داده اند که یک زندگیِ ساده ی روستاییِ بی برق و آب و گازِ شهری، عقل ندارد. کشاورزی هیچ نشانی از عقل ندارد و اگر در خانه بنشینی یعنی بی عقلی. و تمامِ قوانینِ خوش این عالم را بر باد داده اند با شعارِ "حضور در اجتماع" و نگفته اند چه حضوری؟ چه رنگی؟ چه بویی؟


و نگفته اند حضوری که بویی از شما در آن نباشد عینِ مرداب است، عینِ سکون است، عین تمام شدنی تدریجی ست. و این روزها ما، جامعه ی میانِ اجتماع حاضر، به مرور تمام میشویم و نمیفهمیم شما را روز به روز بیشتر از دست میدهیم. ای کاش هر خوشی را به شما پیوند میزدیم و هر ناخوشی را با این پیوند از خود دور میکردیم، که بر مومن هرچه پیش آید خیر و خوشی ست.


کاش مومن بودیم که شما هستید و کاش هر آب خوردنمان مقابلِ چشمانِ شما فرض میشد تا ادب را این همه زیاد فراموش نمی کردیم و پله ها را این همه با سرعت و بی عقل نمیپیمودیم که برسیم به مقصدی که نمیدانیم چیست.


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">