نامه های چهارشنبه

۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

چهارشنبه ی هفدهم: خواهرانه

چهارشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۴ ب.ظ

سلام آقا

شاید اوجِ عجز، آن مرتبه ای باشد که معشوق، رو ترش کند به عاشق که: "من که میدونم دوستم نداری". و من روزی هزار بار به واسطه ی خواهری عزیز به این نقطه از عجز میرسم، تلظّی میکنم و فکری میشوم که چه کنم؟ چه کنم برون گرا بودنِ بیش از حدّ او و درون گرا بودنِ انکارناپذیرِ خودم را؟

مگر نه اینکه پیرزن های روستا از نازا شدنِ گاو و سختیِ بارداریِ اسبشان میگویند برایت؟ من هم آمده ام بگویم در خواهری به عجز رسیده ام. به آن نقطه از نیاز که ندانم چه کنم. خواهری را مضطر شده ام آقا و امشب، شبِ شهادتِ دلتنگ ترین خواهرِ این عالم است. خانوم -که خوش تر دارم معصومه سادات علیها السلام بخوانمش- راهِ طولانی را طی کرد که به برادر برسد، من هم طی میکنم که به خواهر برسم ولی درست در لحظه ی وصال همه چیز نقشِ برآب میشود. دقیقاً همه چیز.

آقا

میخواهم به واسطه ی شما، متوسل به حضرتِ خواهر شوم، دارم جان میدهم این تلظّیِ مدام را.

  • انارماهی : )

این هفته که برابرِ بیست و سوم دی ماهِ هزار و سیصد و نود و چهارِ خورشیدی ست و دو روز از ورود به ربیع الثانیِ هزار و چهارصد و سی و هفتِ قمری میگذرد، چهارشنبه ی شانزدهمِ نامه هاست. راستش فکر نمیکردم شانزده هفته بتوانم بر کاری ممارست کنم. تا همین جایش را شکر، الباقی هم ان شاالله روزی شود.


سلام آقا.

شما که مخاطبِ خاصِ نوشته هایِ اینجایید، حالِ دلِ این روزهایِ مرا بهتر از هر کس میدانید و آگاهید چگونه شب را به روز و روز را به شب میرسانم. حضرتِ والا بچه تر که بودم، خوشبختی برایم مقصدی بود دور که برای رسیدنِ به آن باید تلاش میکردم و بدبختی چاهی که باید در هر قدم مراقبتش میکردم، حالا اما، مقصد تغییر کرده، در سیرِ خلیفة اللهی دو راه هست، خوشبختی و بدبختی و هر دو را یک وجهِ مشترک "سختی". خوشبختی "سخت"هایِ خاصِ خود را داراست و بدبختی "سخت"های مربوط به خود. آنچه مسلم است نگاهِ ماست. نگاهِ ماست که یک شب گرسنه سر بر بالین گذاشتن را چطور ببینیم و با کفشِ پاره چطور به زیارت برویم، نگاهِ ماست که دنیایِ خودمان را میسازد و حتی اگر بینِ خدایانِ زمینی بگردیم، کدام خداست که خوشِ بنده اش را نخواهد؟ خدایِ آسمان که جایِ خود. ماییم که با نگاهِ خود خدایمان را اخمو و بد اخلاق میسازیم.


حضرتِ زیبا.

این روزها که هرکس شما را برای خویش در قابِ عکسی گذاشته و نگاه میکند و از پشتِ شیشه گاه غبارِ چهره تان را میزداید و شما را دائماً در غم و تشویش و آزار و ناراحتی فرض میکند، من شما را شاد میپندارم. حس میکنم در تمامِ غم های عالم باید شاد باشید. کارِ امامِ معصوم اگر دائما گریه و ناله و التماسِ بخشش گناهانِ امتش بود، کی وقت میکرد یتیم رویِ زانو بنشاند و با انگشت عسل در دهانش گذارد؟ اصلا حوصله ای میماند؟ از دیروز دوست دارم یتیم باشم و این یتیمیِ نصفه نیمه را هزار هزار بار شکر میکنم که چه قشنگ، لابد روزی روزگاری در عالمی، جایی، شاید در روزهای پاکِ کودکی، یا شاید همین روزهای وانفسایِ جوانی رویِ زانو نشانده ام باشید و دست بر سرم کشیده باشید و با انگشت عسل بر دهانم ... شیرینی اش هر چه بوده و هرچقدر بوده حتی اگر نفهمیده و نادانسته رد کرده باشم، قطعا به جانم نشسته آقا ... یتیم که قرار نیست متوجهِ محبتِ در لحظه شود ... قرار است به یتیم محبت کنیم که آینده اش با عزت و کرامت باشد.


هربار به شما فکر میکنم جز لبخند رویِ چهره تان نیست و چه ملالت ها میشوم از بیانِ این تصور. آقا برای من شما یک آبیِ خوش رنگید، بی نقص، بی عیب. اصلا مگر من یتیمِ این عالم نیستم؟ مگر میشود بخاطرِ قصوراتم رهایم کرده باشید؟ مگر میشود حرفهایم را نشنوید و مگر میشود شب ها به خانه ام نیایید و سرم نزنید و قوتِ شبانه ی یتیمی ام را نیاورید؟


حضرتِ هست.

رآکتورمان را گرفتند، به همین راحتی. گوش و چشم و قلب و همه چیزم درد آمده آقا. میدانید؛ غم های آخرالزمان انگار یک شیرینیِ مخصوص به خود دارد، شیرینیِ این که میتواند آخری ش باشد!؟ ما شیعه های آخرالزمانی که در دلِ جدِ رحیم شریفِ سبزتان عزیز بودیم، عجیب روزگاری میگذرانیم، به پوست پاره ای آرامش میجوییم، غایبی را حاضر میپنداریم و به گنبدِ خضرایی دخیلِ مرحمت بسته ایم و در کنارِ همه ی اینها آهنِ گداخته ای را به دست گرفتیم و جاده ی جوانی طی میکنیم. الغوث آقاجان.


حضرتِ روزی.

ما ایرانی ها، یک مشهد داریم. ما فقیر فقرا، یک امام رضا داریم، دلمان بدجوری تنگ میرود، بدجوری. محبتشان را بهتر از من لمس کرده اید، ناطور به دل مینشیند ... اگر رخصت دهید راهی شویم، نمازِ زیارتی به رسمِ رفاقت جهتِ دل خوش کنکِ خودمان برایتان آنجا خواهیم خواند. اصلا ثوابِ تمامِ قدم ها و نفس ها و  خستگی ها و چشم بر بدی پوشیدن ها و لبخندهایِ راه پیشکشِ شما.


حضرتِ سرّ

مستحضرِ رازِ دلم هستید، من خواستارم، تا شما چه خواهید.

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی پانزدهم: کارد ...

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ب.ظ

گویا مقرر چهارشنبه نویسی این هفته، نگارش در بیمارستان بود و همراهی با عمو در شبی که فکرش را نمیکردیم.

سلام آقا

از یک سو اگر به دنیا نگاه کنیم بیمارستانی بیش نیست، یک نفر به دردِ مرگ و یکی دیگر به درد زنده گی، بستریِ بیمارستان دنیاییم. بخش عوض میکنیم ولی همه وصل لوله و شلنگ هایی هستیم که حیاتمان به آنها وابسته اند.


یاد وقتهایی که خودم درد دارم میفتم، در را میبندم، فکر میکنم مریض سوز سرما را خوش ندارد. عمو آرام گرفته. دکتر گفته نباید مسکن را الان تزریق کند، باید صبر کند وقتی درد شدید شد ...

حرص میخورم، عمو الان هم درد دارد، به خودش میپیچد ولی دکتر اجازه تزریق نمیدهد ... درد باید بیشتر شود

کارد باید به استخوان برسد

کارد به استخوانم رسیده آقا، از این کاردهای میوه خوری ...

شهادت شیخ نمر تسلیت آقا ...

باید ویلچر را ببرم 

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی چهاردهم: تاثیر

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۰۲ ب.ظ

سلام حضرتِ اَثَر.

چهارشنبه ی چهاردهم مقارن با هجدهم ربیع الاول هزار و چهارصد و سی و هفت قمری، مصادف با نهمِ دی ماهِ هزار و سیصد و نود و چهارِ خورشیدی ست. لا اله الا الله را به تفکر نشسته ام و جمله ی استاد در سرم میگردد که این ذکر یعنی لا موثر فی الوجود الا الله ... و گذشته ی خویش را به جست و جو نشسته ام و در هر حالی خدا را زنده و ایستاده میبینم. سوال میکنم که پس من کجای این گردونه ی لا نهایتِ رحمتم؟ اگر تاثیر گذار فقط ذات رحیم و کریم اوست، من چه بد با ملیکا تا کردم تا امروز.

دستش را گرفتم و چه جاها که به دنبال نکشیدم و چه حرفها که به گوشش نرساندم و چه خیرها که به شر تبدیل کردم و دستِ آخر باز رحمِ او بود که شاملِ حالم شد. انگار خدا در مقیاسِ اختیار، خیر گزین تر است تا ما. و انگار که مصداقِ بارزِ لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمینِ بزرگوار یونسی در دلِ تاریکِ نهنگ، برای امروزِ منِ به گِل نشسته ای بود تا به ذکری آرام گیرم.

تاثیر، اگر به معنی تغییر و تبدیل در ذاتِ چیزی باشد جز از دستِ ذاتِ بی تبدیلِ خودش میسر نمیگردد و این گرچه خبرِ خوبِ با شکوهی برای مردمان میتواند باشد اما ... ایمانِ به جیب و مدرک و صندلی آنقدر محکم تر از ایمان به خداست که نمیتوانیم جوانیِ برباد رفته ی جوانِ توبه کاری را ببینیم که بی منت به او باز گردانند.

بد مردمی هستیم آقا ... بد. دل، کاسه ی پلاستیکی فرض کرده و زبان از سگِ هار رهانیده تر، چنان به کلمه ای میشکنیم که انگار نه انگار خدایی در این عالم هست که به چشم بر هم زدنی روح و جسمِ توبه کاری را از قبل تمیز میدهد.


حضرتِ تنها

این وسط ناامیدی از رحمت، چنان بر وجودمان مستولی یافته که برای ظهورتان دعا که نمیکنیم هیچ، اصلا دوست نداریم بیایید. به بچه هایمان از آمدنتان جنگ را یاد داده ایم و خودمان را اول کشته ی تیغِ شمشیرتان فرض کرده ایم انگار نه انگار که شما پسرِ همان پیغمبری هستید که از رنجِ ما اندوهگین بود.


نمیفهمم این همه رنج به جان خریدن برای چیست. دوست دارم ایهاالناس بگویم و دنیا را خبر کنم که خدا مهربان است. اگر مهربانی و رحمت خوب است، او خود، تمامِ مهربانی و تمامِ رحمت است. و بر جسم و جانِ بندگانش جز با مهر و غفران و رحم و کرامت تاثیر نمیگذارد.


حضرتِ آقا

مرا ببخشید ...

ممنون

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سیزدهم: توان

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۷ ب.ظ
از اینجا که ماییم، تا آنجایی که شمایید راهی ست که بر برخی آسان و بر عده ای دشوار طی میشود. انگار کن عده ای در راه مانده که میخواهند خود را از برهوتی به جاده ی اصلی برسانند و در آن با آخرین توانِ خویش برانند. این وسط چه کسی برنده است معلوم نیست، آنچه مشخص است توشه ای ست که باید برای طیِ طریق همراه داشت.
سلام حضرتِ باران.

به چشمِ ما زمینیان باران آبی ست از آسمان فروریخته و در جوی ها و چشمه ها ذخیره گشته و دریاها را رونق بخشیده. اما، وقتی همین باران اساسِ همه ی روزی بخشی نامیده شده مگر میشود باران همین باشد که ما میبینیم و در پی اش نماز باران میخوانیم؟
باران، همه ی آن چیزی ست که در زمین هست، از خیر و نیکی و ناز و نعمت و رحمت. همه ی آن چیزی که ما گاهی به شکلِ سیل و زلزله و درد و فقر و ویرانی میبینیم، بارانی ست نزول یافته از آسمانی پر برکت که به انتظارِ باز شدنِ درهایش روزها و شب ها به دعا مینشینیم تا ماهی بیاید و روزی و وقتی که درها باز باشد و دعای ما مستجاب.
این شکلِ ظاهریِ آسمان و نعمت و باران است، اما صورتِ باطنی آن همین چشم گردادندن ها و دیدن ها و ندیدن هاست، همین دردها و به مریض خانه کشیده شدن هاست، باران، برای آنکه جز شما کسی را ندارد، لذتِ نابِ بیتی ست ماندگار که خوش میگوید: "گر طبیبانه بیایی به سرِ بالینم، به دو عالم ندهم لذتِ بیماری را"

طبیبا.
آنجا که درد حدّ طاقتِ آدمی را طی میکند، آنجا که فقر از درِ آبرو میگذرد و آن زمان که تَنگی و زجر میشود تنها لباسِ برازنده به آدمی، اضطرار رخ می نماید و چه چیز بهتر از آن لحظه ها و آن مکان ها که جز شما هیچ کس و هیچ چیز نیست که بتوان صدایش کرد.

طیِ طریق، به محضرِ مبارکتان، نه فقط بار و بنه ی معنوی و عرفانی، که توان و تحملِ جسمی هم میطلبد. جسم، بخواهی نخواهی صندوقچه ی بی بدیلِ روح است، روح سالم، به جسمِ سلیم نیازمند است وگرنه هر دو با هم دست از ادامه ی مسیری که حد و اندازه ی آن معلوم نیست، میکشند.
پس
حضرتِ توان، حضرتِ قوت. جسمِ ضعیفِ نا توانِ ما را هم دم و همراه باش و بر وجودِ خشکِ لم یزرع مان، ببار.
ببار و بدان که دوستت داریم ...
  • انارماهی : )