نامه های چهارشنبه

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

هفته ی بیست و یکم: تاریخ

چهارشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ
سلام آقا
حرفِ عدد نیست. چه فرقی میکند مادرِ آدم را چه وقت بگیرند؟ اصلا بگو به روایتِ هفتصد و نود و پنج روز ... مهم رفتن است آقا نه؟ رفتنِ مادری که فاطمه بود.
دخترها اگرچه پدری اند، صفات و کمال و جمالشان را به مادرشان میشناسند. مادر که برود، انگار دختر هویتش را از دست داده. بی پشت و پناه نشده ولی بی هویت چرا.
سخت است رفتنِ مادر. نیاز شناسِ تامِ خانه مادر است. این بچه آب میخواهد، آن یکی لباس، این یکی کفش، آن یکی غذایِ شور، این یکی نانِ لواش و آن یکی نانِ سنگک ... مادر است که تمام سلایق و علایق و نیازهای بچه را حتی به وقتِ خواب میداند. مثلِ کفِ دست بچه هاش را میشناسد و بلد است. مادر انگار شناسنامه ی خانواده است. مادر که برود، همه چیز رفته است. حالا چه فرقی میکند هفتاد و پنج روز یا نود و پنج روز، اصلا تو بگو بعد از نود و پنج سال ... مادر که برود، هویتِ یک ایل و تبار را با خود میبرد الّا یک مادر، که فقط همین یک مادر است که رفتنش هم برای بچه هاش هویت ساخت. همین مادری که فاطمه است.

تسلیت آقا جان.
  • انارماهی : )

چهارشنبه ی بیستم: آداب

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ب.ظ

سلام بابا جان.

در آدابِ زیارتِ هر امامی، آمده که اینجوری باشید و آن طوری باشید و این را بگویید و آن را بگویید. هر کدام نوعِ مخصوص به خودشان را دارند، یک چیز در همه مشترک است الا یک نفر که همان آدابِ غسل است که در زیارتِ جدِّ شریفتان حسین بن علی علیه السلام نهی شده. سفارش شده با غبارِ راه به زیارتشان برویم. در حکمتش هر چه فکر کنیم کم است؛ آنچه مسلم است کشتیِ نجات بودنِ آقاست که جایِ ما خاکی خلی های این دنیاست و بس.

اما

در آدابِ زیارتِ شما، بیدارباش آمده. چهل شب در فلان مسجد به عبادت نشستن، چهل سحر فلان دعا را خواندن، چهل هفته، صبحِ جمعه فلان کردن، چهلِ طلوع دعایِ عهد خواندن و ... . برای با شما بودن، باید بیدار بنشینیم. یعنی که نه فقط خاکی خلی مان را میخرید، که چشم پف آلود و خواب گرفته و خسته مان را هم خریدارید. این تفکرِ منِ بی مقدار است آقاجان نه که فکر کنید استنباطِ عرفایِ اهلِ حق را رد میکنم، نه، ولی در مرامِ شما نیست که منهِ خواب زده ی به زور یک ساعت بیشتر بیدار مانده را رد کنید. این چهل، چهل، چهل ها انگار همه برای تکررِّ سعی است.

عرفا و علمایِ بزرگ را به کنار، شما امامِ ما هم هستید. از ما برنمیاید چهل هفته به انتظار بنشینیم یا چهل صبح در مسجدِ کوفه نماز بگذاریم یا چهل شب تا صبح بیدار بمانیم. شما که غریبه نیستید، این کارها از ما ساخته نیست. به قد و قواره ی مان نمیخورد. شما ما را همین طوری خریداری.

زوارِ آقایِ دو عالم، حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام اگر باید راهی طی کنند که به غباری مزین شوند که به مقصدی برسند که نامش کربلاست، کربلایِ شما همین جاهاست آقا. همین طوری یک دفعه ای، جمعه، دوشنبه ای، وقتی، وقتی که معلوم نیست هر کدام مشغولِ چه کاریم، زراعت یا قناعت، تدریس یا تفریح، خواب یا خوراک ... میایید و در هر حالی که باشیم صدایتان را به گوشمان میرسانید، که من آمدم.


حضرتِ حاضر

اجازه بده به بعدش کار نداشته باشم که ما میشنویم یا نه، که ما در رکابِ شما میمانیم یا شیطان، بگذار با همین خیالِ خوش سر کنم که دوستتان داریم و دوستمان دارید. با همین حقِ ما بر شما و شما بر ما که چه شیرین است... . با همین روایت هایی که رسیده که فلان معصوم با فلان جوان این طور کرد و آن طور ... آخ که دلِ آدم چه میسوزد آقا. که کاش من جایِ آن جوان بودم که از شدتِ دلدادگی به کنیزی گریان رفت پیشِ امام جواد علیه السلام، یا جایِ آن اعرابی بودم که رسول الله را میخنداند. یا ...


آقایِ هست

درد میدانید کجاست؟ آنجا که جانم به قربانش علی بن ابی طالب علیه السلام، نه آن دنیایِ در غیبتِ معصوم، بلکه دنیایِ حضور و وجود و حظّ و بهرمندی از معصوم را پست و بی مقدار خواند و ما میخواهیم شما بیایید که دنیایمان شیرین تر شود. غافل از آنکه دنیا، با شما و بی شما ندارد، دنیا درد دارد، فرقِ مسلمِ با شما در دنیا بودن و بی شما بودن، مثلِ بی پدر بزرگ شدن و با پدر بزرگ شدن است. هر کدام دردهایی دارد مخصوص به خود ولی درد دارد. درد هست، و همین هست بودنِ درد است که بابی میشود برای ایمان به معاد.


کاش آدابِ زیارتِ شما را یاد بگیریم. یاد بگیریم که در لحظه ی درد، در لحظه ی خوش حالی، در هر آنِ این دنیا باید آنقدر با ادب نشسته باشیم یا ایستاده باشیم یا راه رفته باشیم که هر لحظه اش احتمالِ وقوعِ ظهور است. ما مردمانِ آخرالزمان، باید با ادب زندگی کنیم.


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی نوزدهم: عاشقی

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۳۰ ب.ظ

عاشقی گاهی قدِّ کوکوسیب زمینی ساده و خوش طعم و بی ارزش است آقا، بله، دقیقاً به همین اندازه متناقض. ظهر چهاردهم بهمن ماه هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی که موعدِ چهارشنبه نویسی هام است را اختصاص داده ام به کوکوسیب زمینی های تویِ آشپزخانه که باعث شدند با مامان قهر کنم. عاشقی گاهی درست عینِ کوکوسیب زمینی های تویِ آشپزخانه ی ماست، که مامان اجازه نداد بخورم چون دوستم داشت و نمیخواست درد بکشم و من ناراحت شدم که نگذاشت بخورم چون دوستش داشتم و گذشتن از دستپختش برایم مساوی ست با مرگ. میدانم مامان که برگردد مینشینیم دورِ سفره و همه با هم کوکوسیب زمینی میخوریم ولی از اینکه با مامان قهر کردم ناراحتم. از اینکه بابا این همه ادا و اصول دراورد که بخنداندم ناراحتم و از اینکه روز به روز دارم از طول و عرض و ارتفاع بزرگ میشوم ناراحتم، از سرماخوردگی که دست از سرم برنمیدارد ... اصلا آقا میدانید من امروز کلا ناراحتم.


سلام آقا

نمیدانم ناراحتی در دنیای شما چه شکلی ست عاشقی چه رنگی دارد و دنیای دوست داشتن چه بویی میدهد. فقط میدانم باید حرف بزنم. از احوالاتِ متغیّرِ این روزها، از جمله ی تکراری و عظیمِ "هیشکی منو دوست نداره" که مامان ها را عصبانی میکند، تا جمله ی بی حوصله ی "خب حالا" که باباها را کلافه میکند از جُک یا پیام یا عکس بی مزه ای که با هزار زحمت پیدا کرده اند تا بتوانند گره وسط ابروهایت را باز کنند. راستی توکل در دنیای مامان باباها چه سخت تر است از این روزهای جوانیِ من.

آدم، بچه دار که میشود، وقتی موجودی از درون و به واسطه ی او موجود میشود نمیتواند کسِ دیگری را تصور کند که قادر به مراقبت و نگهداری و روزی رسانی به او باشد ... ولی باید بتواند. هرچه بچه ها بزرگتر میشوند به ظاهر بی نیازتر از قبل میشوند به پدر و مادر ولی آنها رفته رفته نیازِ کامل میشوند به فرزند. مادر و پدری که تا چند سالِ قبل به لبخندِ خشک و خالی راضی بودند حالا دوست دارند قهقهه ی سرمستی جوانِ شان را بشنوند. انگار دوست دارند درختشان هر سال پر بار تر و زیبا تر و سبزتر میانِ مزرعه بدرخشد و ... امان، امان از وقتی که خبر ندارند از حالِ درونِ درخت ...

آقا ازکی میشود که به قولِ جامعه شناس ها روندِ اجتماعی شدنِ پدرها و مادرها و بچه ها فرق میکند و دو دنیای کاملا متفاوت برای هم میسازند؟ انگار دو لشکرِ عظیم مقابلِ هم ...

و من احساس میکنم این اولین و نقطه ی آغازینِ عاشقی ست ... تفاوت، میل به نزدیکی میاورد، و نزدیکی میل به کشف و شناخت و آشنایی و چه سخت است شناختنِ دنیای مادرها و پدرها وقتی که تو هیچ کدامِ اینها نیستی.


شما که ولیِّ زمانِ مایید، دنیای مان را چطور میبینید؟ این ملیکای بیست و چهارساله ی حیرانِ پریشانِ زار را همان قدر ولی اید که نسترنِ چهار ساله و زهرای هفت ماهه را؟ برای هر کدامِ ما چقدر ولی اید؟ چقدر پدر اید؟ چقدر مادر اید؟ آقا دستِ نوازش به سرِ کداممان میکشید و کدام یکی را به بوسه ای بر پیشانی هم میهمان میکنید؟ ...

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی هجدهم: پراکندگی

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ب.ظ
سلام آقای ثباتِ لحظه های پراکنده ام.
این هفته مثلِ قاصدکی از این سو به آن سو رفتم. حرفها، نکته ها، نظرات، مهمانی ها، خیابان ها و آدم ها؛ همه و همه بادی بودند که مرا با خود به سویی بردند. دوست دارم با شما از این پراکندگی ها بگویم تا راه به جایی برده باشم.

+ مامان، دوست داشتنی ترین موجودِ دنیاست آقا. دوست داشتنی ترین. انگار باید این خبر را به کسی میدادم. چه کسی بهتر از شما.

+ دنیایم گره خورده با رنگ و رنگ و رنگ، طرح و طرح و طرح و هزار تویی از طرح و رنگ و نقش های به هم پیوسته که هر کدام برای خود دنیایی ست متمایز از دیگری.

+ خدای لحظه های محمّد صلی الله علیه و آله و سلم به همان اندازه برای من خداست که برای او بود. پس فصبر صبراً جمیلا [سوره معارج]

+ دلم برای مرتضی و آقا تنگ شده، خیلی تنگ. تنگ تر از همیشه، مامان نگذاشت وسطِ هفته بروم. شما سلامم را برسانید.

+ مهربان خدایِ حسرتِ لحظه های کودکی ام، این روزهایم را خیلی هست، انگار نشسته، به سرم دست میکشد و نگاهم میکند مدام، مدام و مدام و مدام.

+ حکمتِ این زنگ زدن ها و نزدن ها و رفتن ها و نیامدن ها را نمیدانم، فقط میدانم که خیر است. خیرِ جمیل.

اگر معارج، پله های صعود باشد، اگر حفظ رابطه و حرمتِ رابطه ها مهم باشد، اگر روز قیامت آنها که روابطشان را از حرام پاک نکرده اند، جگرگوشه فدا میکنند که از آتش رهایی یابند، پس، چه عجب از آنهایی که دنیا و آخرت را با هم میدهند ...
  • انارماهی : )