نامه های چهارشنبه

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

چهارشنبه ی سی و هشتم: حلالیت

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ب.ظ

مثل ابتدای هر سفر مهمی

که برگشت از آن کاملا پنجاه-پنجاه است

در ابتدای سفرِ زندگی هم باید

حلالیت طلبید

برای همه ی لحظه های از دست داده

برای همه ی وقت هایی که حواستان بود و حواسم نبود

برای همه ی راه هایی که بیراهه شد با قدم های کج کجِ من

برای همه ی چیزهایی که شما از من میدانید و من نمیدانم

در آغازِ سفرِ زندگی

از شما

حلالیت میطلبم آقا

نمیدانم از این سفر سربلند برمیگردم یا سرخمیده

ولی

التماس دعا دارم


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سی و هفتم: خواب

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۱۶ ب.ظ

سلام حضرتِ بابا


بچه که بودیم ، دختربچه های بازی مامان بودند و پسربچه ها بابا و بچه های کوچکتر بچه های این دوتا. همه ی عشقمان این بود که کفشِ بچه کوچیکه را پاش کنیم، بزنیمش زیرِ بغل و چادری که دومتر از قدمان بزرگتر بود را به دندان بگیریم و با زنبیلِ قرمزِ پلاستیکی مثلا برویم نانوایی و در صف نانوایی بفهمیم بچه تب دارد و ببریمش دکتر و زنگ بزنیم باباش از سرِ کار بیاید و پاشویه اش کنیم تا خوب شود. بچه که بودیم همه چیز ساده بود. نقش هایمان را میدانستیم. من چون دختر بودم باید مامان میشدم و او چون پسر بود باید بابا میشد. حرفی از دکتری و ارشد و "وقت برای خودم" نبود. مادرها باید به بچه هایشان میرسیدند و باهاش بازی میکردند و پدرها میرفتند سرِ کار و مثلا تصادف میکردند و بعد خودشان را نجات میدادند تا مردِ قوی ای بوده باشند. در دنیای بچگی وقتمان مالِ خودمان نبود، اصلا نمیدانستیم "میخوام مالِ خودم باشم" یعنی چی.

حالا اما بچه ها تغییر کرده اند. مالِ خودشان اند. کافی ست یک تبلتِ ساده بدهی دستشان تا بنشینند و دست از همه ی نقش هایی که باید به عهده بگیرند بکشند. دیگر ماشین هایشان با هم تصادف نمیکنند، دیگر عروسک هایشان گرسنه نمیشوند، دیگر در صفِ نانوایی نمی ایستند.

آقاجان
این روزها بچه ها دیگر بچگی نمیکنند. شده اند آدم آهنی هایی که هرچقدر ساکت تر و گوشه گیر تر باشند دلچسب ترند. مامان ها و باباها هم دنبالِ راهی برای خلاصی از این گوشه گیرهای کوچک. مهدهای کودک رونق گرفته و اضافه کردن هر المانی به مهدکودک مساوی ست با سرازیر شدنِ مشتری. این روزها مهدکودک داری پر درامد ترین شغلِ روزگار است، نفت گران شود، مامان و بابا باید وقتی برای خودشان داشته باشند، ارزان شود باید زمانی باشد که مامان و بابا بتوانند از پایان نامه ی ارشدشان دفاع کنند ، پس باید جایی باشد که بشود ساعاتی را از دستِ بچه ها خلاص شد.

بله
بچه ها، فطرت های پاکِ روزگار، هم آنان که جدّ شریفتان بر دوش می نشاند، با همه ی مشغله ی پیامبری باهاشان بازی و شوخی میکرد، دوست داشتنشان را دوست داشت و هر آنکه بچه ای را دوست میداشت را نیز دوست داشت.
بچه ها، معصومینِ زنده یِ روزگار، هم آنان به افتخارشان سرزمینی ست در جنّت به نام "دار الفرح" که فقط کسانی را به درونِ این سرزمین راه است، که کودکان را شاد کرده باشند.

بچه ها، ... همان ها که مادرها و پدرهایشان عضوِ هزاران کمپینِ کمک به "کودکانِ کار" و "کودکان سرطانی" و "کودکان فلان" و "کودکانِ بهمان" هستند، ولی از کودکانِ بی پدر و مادر مانده ی داخلِ خانه های خودشان غافل.

حالا که شما را بابا میخوانم فکر میکنم مقامِ پدر بودن چقدر باید عظیم باشد و آن هنگام که صدیقه ی طاهره را مادر می نامم فکر میکنم مادر بودن چه شانِ مقدسی ست. شما برای خودتان وقت دارید؟ حضرتِ مادر برای خودش وقت داشت؟ وقتِ برای خود یعنی چی آقا؟ یعنی همین خوابِ خرگوشی که خودمان را به آن گرفته ایم به این امید که میخواهیم آینده ی خوبی را برای بچه هایمان بسازیم؟ مگر ساختِ آینده ی خوب جز به ظهورِ شما محقق میشود؟ مگر ساختِ آینده ی خوب جز به شناختِ شما محقق میشود؟

حضرتِ بیدار
بیدارمان کن از این خوابِ خرگوشی که خانه داری و بچه داری و همسرداری را ننگ و عار میدانیم و هزار و یک مدرک و کلاس و شغل را افتخار.
  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سی و ششم: خاطره

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۳۶ ب.ظ

بین سالهای پنج تا ده سالگی، هر سال عید مشهد بودیم، از چند روز قبل از سال تحویل تا نهم-دهم عید. بعد برمیگشتیم. اوضاع طوری بود که مامان دوست نداشت عید خانه باشیم و جلویِ چشمِ فامیل. یک جورهایی پناه میبردیم به امام رضا. آن وقت ها صحن جامع رضوی هنوز این شکلی نبود. هنوز سنگ نشده بود و سیمانی بود، سیمانِ سیاه؛ و پر بود از چاله چوله هایی که با رگبارِ بهاری پر میشد از آب و من؛ دخترکِ بازیگوشی که پریدن تویِ چاله های آب و سرتا پا خیس شدن برایم به اندازه ی شیرینیِ لقاءالله برای یک عارف، شیرین بود و دلچسب.


امام رضا، برایم خلاصه میشد در خوشگذارنی، خرید تا سر حد مرگ، سُر خوردن رویِ سنگ های حرم، وسطِ نماز جماعت خوراکی خوردن و پریدن تویِ چاله های آب و خوردنِ شیرِ داغِ محلی بعد از هر نمازِ صبح و روزهایی که هیچ نگاهِ مزاحمیِ دنبالمان نبود. درکی از امام رضا نداشتم ولی مشهد برایم یک خاطره ی خوش بود. یک حسِ خوب، یک تجربه ی عالی که همواره دوست داشتم تکرار شود. هیچوقت هیچ چیز این تجربه ی خاص و شاذ و قشنگ را کِدِر نکرد.


***

مامان بزرگ همیشه مسجد میرفت، نمازِ ظهر و نمازِ مغرب، من در نمازهای مغرب چادرم را میزدم زیرِ بغلم و راهی میشدم، مسجد مساوی بود با لقمه های نون و پنیر و سبزی، فضایِ بزرگی برای دویدن و یک عالمه مهر برای خانه سازی. آن وقت ها مثلِ الان نبود. پیرها با حوصله بودند. بچه ها از سر و کولِ هم تویِ مسجد بالا میرفتند و بیشتر از یک شهربازیِ جانانه در مسجد بازی میکردند. هنوز مزه ی شکلات هایی که در سجده ی نماز میخوردم زیرِ زبانم هست. یا قد بلند کردن های بعد از رکوع که یعنی من بلند ترم.


مسجد تجربه ی خوشی بود از بازی و شادی و سرگرمی و ساعت هایی که هیچ کسی بهت گیر نمیداد. این تجربه ی خوب را یک چیزهایی کدر کرد، زن هایی که دیگر حوصله نداشتند، زن هایی که انگار مسجد ملکِ شخصی شان بود، نماینده بسیجی که اعصاب نداشت و خادمِ مسجدی که خودش را با ناظمِ مسجد اشتباه گرفته بود. مسجد دیگر محلِ بازی و شادی و شور نبود. بزرگتر که شدم ترجیح دادم تویِ خانه احیا بگیرم، تویِ خانه برای امام حسین عزاداری کنم، یا بروم هیاتی جایی که کسی بهم گیر ندهد، بروم هر جایی به غیر از مسجد، راستش حالا حتی از رد شدن دم درِ مسجدِ کودکی هایم اکراه دارم، حتی برای مجلسِ ختم.


***


خاطره، تجربه، تنها چیزی ست که در یادِ آدم می ماند، آنچه در کودکی ساخته میشود هرگز پاک نمیشود. امام رضا هنوز امنیت و امانِ محض است، هنوز دوست دارم ساعت ها تویِ حرم باشم، هنوز دوست دارم روزهای متمادی در مشهد باشم حتی دور از خانواده ولی مسجد ... .


از کودکی اسم شما که آمده گفته اند جنگی بزرگ، کشتاری عظیم، سیزده و سیزده سردارِ جنگی، من فکر میکردم شما که بیایید دنیا تمام میشود، قیامت میشود و همه ی آن عذاب هایی که در قرآن گفته اند محقق میشود پس چه حاجت به آمدنِ مردی که همه چیز را تمام میکند؟

آمدند درستش کنند، از آن طرفِ بام افتادند، گناه میکنید امام زمان گریه میکند، او از گناه های شما در عذاب است، این گفته ها مالِ نوجوانیِ ما بود. در خیالِ خودمان میگفتیم خب ما که انقدر بدیم چرا تلاش کنیم خوب شویم؟ مایی که انقدر همه از ما ناامیدند چرا باید زندگی کنیم؟

هنوز بینِ دو تصورِ بالا درمانده اند. ما هیچ خاطره ی خوشی از شما نداریم جز تجارب شخصی. جز آن جاهایی که مضطرانه شما را خوانده ایم و به دادمان رسیده اید. جز آن لحظاتی که صدایتان کرده ایم و بوده اید. جز لحظه هایی که باور کرده ایم شما هستید. چه ما را اذنِ دیدار باشد و چه نه.


کاش میشد این خاطره های خوشِ شخصی را تسری داد. به همه گفت. به همه گفت که فلان جا تنها بودم، از همه چیز و همه جا بریده بودم، تمام شده بودم و خواندم و اجابتم کرد، خواندم و امانم داد، خواندم و آبرویم را خرید. کاش میشد به همه گفت آن لحظه هایی را که جیبِ خالی مان پر میشود برای ادای قرض، کاش میشد به همه گفت کتاب هایی که روزی میشود از دعایِ شماست، حرفهایی که روزی میشود از دعایِ شماست، روزهایی که حالمان خوب است از دعایِ شماست، سحرهایی که خواب نمیمانیم از دعایِ شماست ...


آقا

من از شما خاطره ی خوش زیاد دارم، اولی وقتی بود که سیزده چهارده ساله ای بودم، تنها، و به بهانه ی درس دور افتاده از آغوشِ مادر، خاله ام با شما حرف زدن را آموخت و از همان روزها ترسِ من از شما ریخت. فهمیدم شما هرچه نباشید مردی هستید امن و امان، سایه ای هستید گسترده، و شانه ی ستبری هستید برای تکیه کردن.


به حقِ مهربانیِ مادرت زهرا سلام الله علیها

مهر و محبتت را به دلِ همه ی همه ی همه ی مخلوقاتِ عالم بینداز.

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سی و پنجم: بیعت

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ

سلام حضرتِ بابا


ماندن بر سرِ عهدی مدام سخت است. و ماندن بر سرِ عهدی که روزِ نخست از ما گرفتند، سخت ترین است اما این یک رویِ سکه است. یک رویِ سکه عهدی ست به سختی "قالوا بلی" و رویِ دیگر سوالی ست به آسانیِ "اَلَستُ بربِّکم؟". آسان است چنان خدایی ربِّ انسان باشد و سخت است بر یاد نگه داشتنِ اینکه تو برای من مربی و راهنمای راهی.

سخت است بر یاد نگه داشتنِ اینکه من از خود هیچ ندارم و هرچه هست از اوست. سخت است دل به او سپردن و به دامِ بلا رفتن و چه سخت تر اینکه این بلا حرفِ مردم باشد.


باباجان

مردم را تحمل کردن، در روزگارِ ما سخت ترین کارِ دنیاست، مردمی که خود هر کدام یک خدایِ یگانه شده اند و هر کدام برای خود دنیای ساخته اند به عظمتِ زبان، حکم میکنند و میگویند و توقعِ اجابت دارند و این میان تویی که باید آرام، متین، مهربان، بخشنده و بزرگ باشی و بگذری.

از هر ده تا نه تاش از دستِ آدم در میرود، به مقابله برمیخیزده، حرفش را میزند، میخواهد کوتاه نیاید، بگو مگو میکند و سرِ نهمی به این نتیجه میرسد که "حرفِ مردم کیلویی چند؟" و این سوال مدام فراموش میشود و فراموش میشود و فراموش میشود تا اینکه انسان خود میشود یکی از مردم که فقط حرف میزند.


راز استمرار در همین است که تو را میکند عینِ خودش. با هر چیزِ غلطی بخواهی عینِ خودش و از راهِ غلطی مقابله کنی، کم  کم شبیهِ خودش میشوی. کم کم تو هم حرفهایت مفت میشود و کم کم فراموش میکنی که خدایی آن بالاست که حرفش حرف است.


حضرتِ جان

ما را بر سرِ بیعتِ نخستینمان استوار فرما که اگر بر سر آن بیعت نمانیم در روزگارِ ظهورِ زیبایتان غرقِ همین سیلابِ حرفِ مردم شما را هم باور نخواهیم کرد ....

  • انارماهی : )