نامه های چهارشنبه

چهارشنبه ی نوزدهم: عاشقی

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۳۰ ب.ظ

عاشقی گاهی قدِّ کوکوسیب زمینی ساده و خوش طعم و بی ارزش است آقا، بله، دقیقاً به همین اندازه متناقض. ظهر چهاردهم بهمن ماه هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی که موعدِ چهارشنبه نویسی هام است را اختصاص داده ام به کوکوسیب زمینی های تویِ آشپزخانه که باعث شدند با مامان قهر کنم. عاشقی گاهی درست عینِ کوکوسیب زمینی های تویِ آشپزخانه ی ماست، که مامان اجازه نداد بخورم چون دوستم داشت و نمیخواست درد بکشم و من ناراحت شدم که نگذاشت بخورم چون دوستش داشتم و گذشتن از دستپختش برایم مساوی ست با مرگ. میدانم مامان که برگردد مینشینیم دورِ سفره و همه با هم کوکوسیب زمینی میخوریم ولی از اینکه با مامان قهر کردم ناراحتم. از اینکه بابا این همه ادا و اصول دراورد که بخنداندم ناراحتم و از اینکه روز به روز دارم از طول و عرض و ارتفاع بزرگ میشوم ناراحتم، از سرماخوردگی که دست از سرم برنمیدارد ... اصلا آقا میدانید من امروز کلا ناراحتم.


سلام آقا

نمیدانم ناراحتی در دنیای شما چه شکلی ست عاشقی چه رنگی دارد و دنیای دوست داشتن چه بویی میدهد. فقط میدانم باید حرف بزنم. از احوالاتِ متغیّرِ این روزها، از جمله ی تکراری و عظیمِ "هیشکی منو دوست نداره" که مامان ها را عصبانی میکند، تا جمله ی بی حوصله ی "خب حالا" که باباها را کلافه میکند از جُک یا پیام یا عکس بی مزه ای که با هزار زحمت پیدا کرده اند تا بتوانند گره وسط ابروهایت را باز کنند. راستی توکل در دنیای مامان باباها چه سخت تر است از این روزهای جوانیِ من.

آدم، بچه دار که میشود، وقتی موجودی از درون و به واسطه ی او موجود میشود نمیتواند کسِ دیگری را تصور کند که قادر به مراقبت و نگهداری و روزی رسانی به او باشد ... ولی باید بتواند. هرچه بچه ها بزرگتر میشوند به ظاهر بی نیازتر از قبل میشوند به پدر و مادر ولی آنها رفته رفته نیازِ کامل میشوند به فرزند. مادر و پدری که تا چند سالِ قبل به لبخندِ خشک و خالی راضی بودند حالا دوست دارند قهقهه ی سرمستی جوانِ شان را بشنوند. انگار دوست دارند درختشان هر سال پر بار تر و زیبا تر و سبزتر میانِ مزرعه بدرخشد و ... امان، امان از وقتی که خبر ندارند از حالِ درونِ درخت ...

آقا ازکی میشود که به قولِ جامعه شناس ها روندِ اجتماعی شدنِ پدرها و مادرها و بچه ها فرق میکند و دو دنیای کاملا متفاوت برای هم میسازند؟ انگار دو لشکرِ عظیم مقابلِ هم ...

و من احساس میکنم این اولین و نقطه ی آغازینِ عاشقی ست ... تفاوت، میل به نزدیکی میاورد، و نزدیکی میل به کشف و شناخت و آشنایی و چه سخت است شناختنِ دنیای مادرها و پدرها وقتی که تو هیچ کدامِ اینها نیستی.


شما که ولیِّ زمانِ مایید، دنیای مان را چطور میبینید؟ این ملیکای بیست و چهارساله ی حیرانِ پریشانِ زار را همان قدر ولی اید که نسترنِ چهار ساله و زهرای هفت ماهه را؟ برای هر کدامِ ما چقدر ولی اید؟ چقدر پدر اید؟ چقدر مادر اید؟ آقا دستِ نوازش به سرِ کداممان میکشید و کدام یکی را به بوسه ای بر پیشانی هم میهمان میکنید؟ ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">