نامه های چهارشنبه

چهارشنبه ی چهل و سوم: امان

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ب.ظ

و امان

امان از لحظه هایی که شما به نظاره ایستاده اید و ما غافلانه زندگی را مردگی میکنیم.


سلام حضرتِ امانت

به راستی که خوش امانت دارانی نیستیم، ما که نمیدانیم و نفهمیده ایم شما را چرا و چطور و چگونه به انتظار ایستاده ایم. ما که نمیدانیم چه نعمتی از دست داده ایم. ما که نمیدانیم از چه محروم گشته ایم. ما که وارثانِ انتظاری هستیم از پیشینیان به ارث برده که بیمِ آن داریم هرگز شیرفهمِ بودنتان نشویم و این وجهِ مشترکِ ما با همان قبایل پیشین است، بیم، بیمِ امانت نداری، بیمِ امانت داری، بیمِ دیدار.

به راستی که در روزگاری که شما هستید و نیستید، همه چیز امانت است، چشم و گوش و دهان و دندان و قلب و مغز و هرآنچه هست امانت هایی ست در دستِ انسان که باید حفظ شود، ما حافظانِ امانت هایی هستیم که باید مطابق فطرت حفظشان کرد تا شاید لحظه ی دیدار فرارسد و شاید ...


به راستی که این روزها میترسم آقا

از اینکه من هم مثل پیشینیان، من هم مثلِ آنان باشم که یک سال و دوسال و سیصد سال و هزار سال پیش بودند و نوشتند و گفتند و به انتظار نشستند و ایستادند و مرگ امانشان نداد ...


و امان ، امان از مرگِ لحظه ایِ زندگی که شما ما را به نظاره ایستاده اید و این ماییم که خود را میکُشیم و میکُشیم و میکُشیم بی توجه به آنکه این نبخشیدن ها و تندی ها و کینه ها و سخت گرفتن ها، پرده ها را ضخیم تر میکند و لحظه ی دیدار را کشدار تر ...


و امان از روزگارِ امانت داری ما ...

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی چهل و دوم: مادر

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ب.ظ

شاید بی مناسبت نباشد که شما را، مادر هم بنامم.

سلام حضرتِ مادر


...

و بعد از این سلام یک سکوت طولانی و یک نگاهِ تا ابد، به موجودیتی که قدرتمندترین و در عین حال ناتوان ترین حاضرِ این سیاره ی خاکی ست. مادر بودن دنیای عجیب و غریبی ست آقا. همواره مقابلِ جمله ی "مادر نشده ای تا بفهمی ..." گارد گرفته ام و حالا که از زاویه ای دیگر به این جمله ی ساده نگاه میکنم میبینم که "مادر" همین واژه ی چهار حرفی، چقدر فهم و درک می خواهد.


مادر

آبستنِ هزار دردی که از تمامِ آنها با خبر است و بی خبر است، تواناست و ناتوان است، می داند و خود را به نادانی میزند، دستانش باز است و باید توکل کند و به دیگری بسپارد و چه سخت است مادر بودن. نه از آن حیث که دیگری را در خود پرورانده و نمیتواند از آن دل بکند، نه از بابتِ دلشوره ها نه از جهت دلبستگی ها، نه ، هیچ کدامِ اینها نه که اگر بخواهیم مادر را در اینها خلاصه کنیم ظلم کرده ایم.


مادر بودن از آن جهت که در اوج توانایی و زیبایی و قدرتِ جوانی چونان پیرانِ کمر خم کرده درد و رنجی را تحمل می کنی که تا آن زمان بی سابقه بوده، مادر بودن، از آن جهت که موجودی در تو در حالِ پرورده شدن است و تو مراقبِ ایستادن و نشستن و بلند شدن و خوردن و خوابیدنت هستی و هر لحظه خیالت نمیتواند راحت باشد که همه چیز خوب است، نمیتوانی راحت باشی از این که تمامِ وظیفه ات را به کمال انجام دادی، پروردن و ساختنِ موجودی که او را نمیبینی، صدایش را نمی شنوی و از لحظه لحظه ی بودنش خبر نداری ، اصلا شبیه به آزمایش های فیزیک و شیمی نیست، اصلا شبیه به ساختن یک دستگاهِ مکانیکی یا فرمولِ ریاضی نیست. موجودی در تو شکل می گیرد که هست و نیست و تو همراهِ با او هستی و نیستی.


مادر

انگار شخص ثالثی که ایستاده تا اختیار یک انسانِ دیگر و ربوبیتِ یک خدایِ دیگر را در تقابلِ با هم نگاه کند، تجربه کند، ببیند، اشک بریزد و تنها و تنها و تنها کاری که از دستش بر میاید توکل باشد به خدای خودش و وای از خدای مادرها، خدای مادرها، خدای مادرها که بیشتر از مادر بودنِ همه ی مادرها خداست.

می بینید حضرتِ آقا

از این حیث شما مادر ما هم هستید. مادری که ایستاده، رنج و درد و چموشی و اضطرارنافهمیِ فرزندِ خویش می بیند و ایستاده به دعا و استغفار و توکل که خدایا این نافهم فرزندانِ مرا ببخش و بیامرز و زیرِ سایه ی مهر و رحمتت کن و از سرِ تقصیراتِ آنان بگذر و به آنان برکت و رحمانیتِ عطا کن.


و امان

امان از فعلِ سختِ مادر بودن.


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی چهل و یکم: عید

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۶ ق.ظ

سلام حضرتِ مبارک

که ایام به بودنِ شما همه مبارک اند و عید اند.


دو هفته چهارشنبه نویسی عقب افتاد و من تمام این دو هفته درگیر فکری بودم که رهایم نمیکرد. رهایم نمیکرد چون نمیدانستم امرِ به خاطرِ شما اتفاق افتاده را باید به شما سپرد، نه به این دکتر و آن مهندس و آن یکی متخصص. مگر نه اینکه هر امری در این عالم به خاطر فیض و برکت و وجود و نور شماست؟ پس چه امری و اتفاقی ست که به دستِ ما و اختیارِ ما و فکرِ ما خیر و خوب شود؟


اما کدام فکر است که این "راحت" را به راحتی بپذیرد؟ کدام فکرِ تکنولوژی زده ایست که به حرفهای دکترها بیشتر اعتنا نکند از حرف های شما؟ قبول بفرمایید که زندگی کردن در دنیای حال، محضِ زندگی کردن، سخت است. خوب و بد و دین دار و بی دین بودنش به کنار، خودِ زندگی کردن ما هو زندگی، سخت است. پذیرش اینکه یک نفر هست که همه ی خیرات به دستِ اوست و باید به او مراجعه کرد و ندیدش سخت است. شنیدنِ صدایی که نمیشناسی ، دیدنِ رخی که ندیده ای ، ایمان آوردن به خطی که نشانی از آن نداری ، سخت است آقا، قبول بفرمایید که سخت است و این سخت برای اول راهی ها سخت تر.


انگار موسی ای که در دنیای خضرگونه ای به سکوت امر شده باشد و طلبِ خیر و ایمان به رسیدنِ به آن خیر.


شما خوب میدانید که من عقب نشینی نکرده ام، من همانم و عهد همان است و قرار همان ولی وضعیتی پیش آمد کرده که خود بیش از من به آن واقف اید و همین کیفیتِ وضعیتِ جدید است که منِ سست ایمان را لرزانده. درمانده و بی هیچ راهِ گریزی فقط باید منتظر بمانم و صبر کنم و طلب خیر تا از این آتشِ عظیم به گلستان برسم.


حال و روزم سخت است آقا و  اگر ایمان داشتم که قلم محرم اسرار ما و شماست بیشتر میگفتم که چه میکشم و اگر اشک پرده دری نمیکرد ... شرح ماجرا میگفتم تا سبکی حاصل شود اما ...


کاش این عید بر من هم مثلِ همه ی مومنانِ خوبِ خدا مبارک باشد.

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سی و هشتم: حلالیت

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ب.ظ

مثل ابتدای هر سفر مهمی

که برگشت از آن کاملا پنجاه-پنجاه است

در ابتدای سفرِ زندگی هم باید

حلالیت طلبید

برای همه ی لحظه های از دست داده

برای همه ی وقت هایی که حواستان بود و حواسم نبود

برای همه ی راه هایی که بیراهه شد با قدم های کج کجِ من

برای همه ی چیزهایی که شما از من میدانید و من نمیدانم

در آغازِ سفرِ زندگی

از شما

حلالیت میطلبم آقا

نمیدانم از این سفر سربلند برمیگردم یا سرخمیده

ولی

التماس دعا دارم


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سی و هفتم: خواب

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۱۶ ب.ظ

سلام حضرتِ بابا


بچه که بودیم ، دختربچه های بازی مامان بودند و پسربچه ها بابا و بچه های کوچکتر بچه های این دوتا. همه ی عشقمان این بود که کفشِ بچه کوچیکه را پاش کنیم، بزنیمش زیرِ بغل و چادری که دومتر از قدمان بزرگتر بود را به دندان بگیریم و با زنبیلِ قرمزِ پلاستیکی مثلا برویم نانوایی و در صف نانوایی بفهمیم بچه تب دارد و ببریمش دکتر و زنگ بزنیم باباش از سرِ کار بیاید و پاشویه اش کنیم تا خوب شود. بچه که بودیم همه چیز ساده بود. نقش هایمان را میدانستیم. من چون دختر بودم باید مامان میشدم و او چون پسر بود باید بابا میشد. حرفی از دکتری و ارشد و "وقت برای خودم" نبود. مادرها باید به بچه هایشان میرسیدند و باهاش بازی میکردند و پدرها میرفتند سرِ کار و مثلا تصادف میکردند و بعد خودشان را نجات میدادند تا مردِ قوی ای بوده باشند. در دنیای بچگی وقتمان مالِ خودمان نبود، اصلا نمیدانستیم "میخوام مالِ خودم باشم" یعنی چی.

حالا اما بچه ها تغییر کرده اند. مالِ خودشان اند. کافی ست یک تبلتِ ساده بدهی دستشان تا بنشینند و دست از همه ی نقش هایی که باید به عهده بگیرند بکشند. دیگر ماشین هایشان با هم تصادف نمیکنند، دیگر عروسک هایشان گرسنه نمیشوند، دیگر در صفِ نانوایی نمی ایستند.

آقاجان
این روزها بچه ها دیگر بچگی نمیکنند. شده اند آدم آهنی هایی که هرچقدر ساکت تر و گوشه گیر تر باشند دلچسب ترند. مامان ها و باباها هم دنبالِ راهی برای خلاصی از این گوشه گیرهای کوچک. مهدهای کودک رونق گرفته و اضافه کردن هر المانی به مهدکودک مساوی ست با سرازیر شدنِ مشتری. این روزها مهدکودک داری پر درامد ترین شغلِ روزگار است، نفت گران شود، مامان و بابا باید وقتی برای خودشان داشته باشند، ارزان شود باید زمانی باشد که مامان و بابا بتوانند از پایان نامه ی ارشدشان دفاع کنند ، پس باید جایی باشد که بشود ساعاتی را از دستِ بچه ها خلاص شد.

بله
بچه ها، فطرت های پاکِ روزگار، هم آنان که جدّ شریفتان بر دوش می نشاند، با همه ی مشغله ی پیامبری باهاشان بازی و شوخی میکرد، دوست داشتنشان را دوست داشت و هر آنکه بچه ای را دوست میداشت را نیز دوست داشت.
بچه ها، معصومینِ زنده یِ روزگار، هم آنان به افتخارشان سرزمینی ست در جنّت به نام "دار الفرح" که فقط کسانی را به درونِ این سرزمین راه است، که کودکان را شاد کرده باشند.

بچه ها، ... همان ها که مادرها و پدرهایشان عضوِ هزاران کمپینِ کمک به "کودکانِ کار" و "کودکان سرطانی" و "کودکان فلان" و "کودکانِ بهمان" هستند، ولی از کودکانِ بی پدر و مادر مانده ی داخلِ خانه های خودشان غافل.

حالا که شما را بابا میخوانم فکر میکنم مقامِ پدر بودن چقدر باید عظیم باشد و آن هنگام که صدیقه ی طاهره را مادر می نامم فکر میکنم مادر بودن چه شانِ مقدسی ست. شما برای خودتان وقت دارید؟ حضرتِ مادر برای خودش وقت داشت؟ وقتِ برای خود یعنی چی آقا؟ یعنی همین خوابِ خرگوشی که خودمان را به آن گرفته ایم به این امید که میخواهیم آینده ی خوبی را برای بچه هایمان بسازیم؟ مگر ساختِ آینده ی خوب جز به ظهورِ شما محقق میشود؟ مگر ساختِ آینده ی خوب جز به شناختِ شما محقق میشود؟

حضرتِ بیدار
بیدارمان کن از این خوابِ خرگوشی که خانه داری و بچه داری و همسرداری را ننگ و عار میدانیم و هزار و یک مدرک و کلاس و شغل را افتخار.
  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سی و ششم: خاطره

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۳۶ ب.ظ

بین سالهای پنج تا ده سالگی، هر سال عید مشهد بودیم، از چند روز قبل از سال تحویل تا نهم-دهم عید. بعد برمیگشتیم. اوضاع طوری بود که مامان دوست نداشت عید خانه باشیم و جلویِ چشمِ فامیل. یک جورهایی پناه میبردیم به امام رضا. آن وقت ها صحن جامع رضوی هنوز این شکلی نبود. هنوز سنگ نشده بود و سیمانی بود، سیمانِ سیاه؛ و پر بود از چاله چوله هایی که با رگبارِ بهاری پر میشد از آب و من؛ دخترکِ بازیگوشی که پریدن تویِ چاله های آب و سرتا پا خیس شدن برایم به اندازه ی شیرینیِ لقاءالله برای یک عارف، شیرین بود و دلچسب.


امام رضا، برایم خلاصه میشد در خوشگذارنی، خرید تا سر حد مرگ، سُر خوردن رویِ سنگ های حرم، وسطِ نماز جماعت خوراکی خوردن و پریدن تویِ چاله های آب و خوردنِ شیرِ داغِ محلی بعد از هر نمازِ صبح و روزهایی که هیچ نگاهِ مزاحمیِ دنبالمان نبود. درکی از امام رضا نداشتم ولی مشهد برایم یک خاطره ی خوش بود. یک حسِ خوب، یک تجربه ی عالی که همواره دوست داشتم تکرار شود. هیچوقت هیچ چیز این تجربه ی خاص و شاذ و قشنگ را کِدِر نکرد.


***

مامان بزرگ همیشه مسجد میرفت، نمازِ ظهر و نمازِ مغرب، من در نمازهای مغرب چادرم را میزدم زیرِ بغلم و راهی میشدم، مسجد مساوی بود با لقمه های نون و پنیر و سبزی، فضایِ بزرگی برای دویدن و یک عالمه مهر برای خانه سازی. آن وقت ها مثلِ الان نبود. پیرها با حوصله بودند. بچه ها از سر و کولِ هم تویِ مسجد بالا میرفتند و بیشتر از یک شهربازیِ جانانه در مسجد بازی میکردند. هنوز مزه ی شکلات هایی که در سجده ی نماز میخوردم زیرِ زبانم هست. یا قد بلند کردن های بعد از رکوع که یعنی من بلند ترم.


مسجد تجربه ی خوشی بود از بازی و شادی و سرگرمی و ساعت هایی که هیچ کسی بهت گیر نمیداد. این تجربه ی خوب را یک چیزهایی کدر کرد، زن هایی که دیگر حوصله نداشتند، زن هایی که انگار مسجد ملکِ شخصی شان بود، نماینده بسیجی که اعصاب نداشت و خادمِ مسجدی که خودش را با ناظمِ مسجد اشتباه گرفته بود. مسجد دیگر محلِ بازی و شادی و شور نبود. بزرگتر که شدم ترجیح دادم تویِ خانه احیا بگیرم، تویِ خانه برای امام حسین عزاداری کنم، یا بروم هیاتی جایی که کسی بهم گیر ندهد، بروم هر جایی به غیر از مسجد، راستش حالا حتی از رد شدن دم درِ مسجدِ کودکی هایم اکراه دارم، حتی برای مجلسِ ختم.


***


خاطره، تجربه، تنها چیزی ست که در یادِ آدم می ماند، آنچه در کودکی ساخته میشود هرگز پاک نمیشود. امام رضا هنوز امنیت و امانِ محض است، هنوز دوست دارم ساعت ها تویِ حرم باشم، هنوز دوست دارم روزهای متمادی در مشهد باشم حتی دور از خانواده ولی مسجد ... .


از کودکی اسم شما که آمده گفته اند جنگی بزرگ، کشتاری عظیم، سیزده و سیزده سردارِ جنگی، من فکر میکردم شما که بیایید دنیا تمام میشود، قیامت میشود و همه ی آن عذاب هایی که در قرآن گفته اند محقق میشود پس چه حاجت به آمدنِ مردی که همه چیز را تمام میکند؟

آمدند درستش کنند، از آن طرفِ بام افتادند، گناه میکنید امام زمان گریه میکند، او از گناه های شما در عذاب است، این گفته ها مالِ نوجوانیِ ما بود. در خیالِ خودمان میگفتیم خب ما که انقدر بدیم چرا تلاش کنیم خوب شویم؟ مایی که انقدر همه از ما ناامیدند چرا باید زندگی کنیم؟

هنوز بینِ دو تصورِ بالا درمانده اند. ما هیچ خاطره ی خوشی از شما نداریم جز تجارب شخصی. جز آن جاهایی که مضطرانه شما را خوانده ایم و به دادمان رسیده اید. جز آن لحظاتی که صدایتان کرده ایم و بوده اید. جز لحظه هایی که باور کرده ایم شما هستید. چه ما را اذنِ دیدار باشد و چه نه.


کاش میشد این خاطره های خوشِ شخصی را تسری داد. به همه گفت. به همه گفت که فلان جا تنها بودم، از همه چیز و همه جا بریده بودم، تمام شده بودم و خواندم و اجابتم کرد، خواندم و امانم داد، خواندم و آبرویم را خرید. کاش میشد به همه گفت آن لحظه هایی را که جیبِ خالی مان پر میشود برای ادای قرض، کاش میشد به همه گفت کتاب هایی که روزی میشود از دعایِ شماست، حرفهایی که روزی میشود از دعایِ شماست، روزهایی که حالمان خوب است از دعایِ شماست، سحرهایی که خواب نمیمانیم از دعایِ شماست ...


آقا

من از شما خاطره ی خوش زیاد دارم، اولی وقتی بود که سیزده چهارده ساله ای بودم، تنها، و به بهانه ی درس دور افتاده از آغوشِ مادر، خاله ام با شما حرف زدن را آموخت و از همان روزها ترسِ من از شما ریخت. فهمیدم شما هرچه نباشید مردی هستید امن و امان، سایه ای هستید گسترده، و شانه ی ستبری هستید برای تکیه کردن.


به حقِ مهربانیِ مادرت زهرا سلام الله علیها

مهر و محبتت را به دلِ همه ی همه ی همه ی مخلوقاتِ عالم بینداز.

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سی و پنجم: بیعت

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ

سلام حضرتِ بابا


ماندن بر سرِ عهدی مدام سخت است. و ماندن بر سرِ عهدی که روزِ نخست از ما گرفتند، سخت ترین است اما این یک رویِ سکه است. یک رویِ سکه عهدی ست به سختی "قالوا بلی" و رویِ دیگر سوالی ست به آسانیِ "اَلَستُ بربِّکم؟". آسان است چنان خدایی ربِّ انسان باشد و سخت است بر یاد نگه داشتنِ اینکه تو برای من مربی و راهنمای راهی.

سخت است بر یاد نگه داشتنِ اینکه من از خود هیچ ندارم و هرچه هست از اوست. سخت است دل به او سپردن و به دامِ بلا رفتن و چه سخت تر اینکه این بلا حرفِ مردم باشد.


باباجان

مردم را تحمل کردن، در روزگارِ ما سخت ترین کارِ دنیاست، مردمی که خود هر کدام یک خدایِ یگانه شده اند و هر کدام برای خود دنیای ساخته اند به عظمتِ زبان، حکم میکنند و میگویند و توقعِ اجابت دارند و این میان تویی که باید آرام، متین، مهربان، بخشنده و بزرگ باشی و بگذری.

از هر ده تا نه تاش از دستِ آدم در میرود، به مقابله برمیخیزده، حرفش را میزند، میخواهد کوتاه نیاید، بگو مگو میکند و سرِ نهمی به این نتیجه میرسد که "حرفِ مردم کیلویی چند؟" و این سوال مدام فراموش میشود و فراموش میشود و فراموش میشود تا اینکه انسان خود میشود یکی از مردم که فقط حرف میزند.


راز استمرار در همین است که تو را میکند عینِ خودش. با هر چیزِ غلطی بخواهی عینِ خودش و از راهِ غلطی مقابله کنی، کم  کم شبیهِ خودش میشوی. کم کم تو هم حرفهایت مفت میشود و کم کم فراموش میکنی که خدایی آن بالاست که حرفش حرف است.


حضرتِ جان

ما را بر سرِ بیعتِ نخستینمان استوار فرما که اگر بر سر آن بیعت نمانیم در روزگارِ ظهورِ زیبایتان غرقِ همین سیلابِ حرفِ مردم شما را هم باور نخواهیم کرد ....

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سی و چهارم: رحمت

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ب.ظ

باران میبارید

آسمان غرش میکرد

و زمین

خیس از اشکِ شوقِ رحمتی چنین ...


مثلا آمده باشید، تیترِ یک روزنامه ای به سردبیری من، چنان باشد که مرحمت فرموده و خواندید.


سلام حضرتِ باران سلام عزت یاران

زمین هنوز نخشکیده از حضور دلیران

به حق عیدِ عزیزِ نبی وجودِ علی علیه السلام

بیا خوب بخیسان به اشک صورتمان


ما چه میدانیم که رحمت کدام است، چی ست، و در کدام منزل است که باید پا به سرزمینِ وجودمان گذارد، همان به که فقط از خدا رحمت خواهیم، حالا کی و چطور و چگونه و کجا ... به عهده ی خودِ ربَّ ش.


امانت داری را مادرها خوب میفهمند و به فرموده ی امامِ صادق علیه السلام جدّ شریف بزرگوارتان که جان و روح و روانم فدایِ واج واجِ سخنانش باد، علی بن  ابی طالب روحی لترابِ مقدمه له الفداه به آن مقام نزدِ رسول خدا نرسید مگر به صداقت و امانتداری.

جای عباداتِ شبانه و دعای کمیل و عظمتِ مناجاتِ شعبانیه کجاست میانِ صدق و امانت داری؟ علی علیه السلام  از میان کدام راه و با کدام نیت و با چه عملی به مقامِ صدق و امانت رسید؟ که ما سالهاست آنچه او داشت را به قدرِ وسع تقلید کرده ایم و دست بر سرِ یتیم کشیده ایم و نرسیده ایم؟ راهِ صدق اگر از راهِ علی علیه السلام بگذرت باید سخت و شیرین راهی باشد ... به راستی که انسان آفریده شده برای طی کردن چنین راهی.


حضرتِ صدق

دنیا سرزمینِ بلاست، سرزمینِ سرزنش ها و تحقیرها و تهمت هاست و شاید صادق آن کسی باشد که میانِ این همه خودِ خودِ خودش باقی بماند. حتی به ضررِ آبرو دروغ نگوید و حتی به زجرِ اتهام پشت پرده ای از ریا قایم نشود.


حضرتِ امان

در این بلاخانه ی لاگریز، امان آن کسی ست که بی آبرو را امان باشد، متهم را مهربانی کند و به مجرم امکان جبرانِ خسارت دهد ... و کدامِ ماییم که از میان ندبه ها و کمیل ها و توسل ها اینچنین راهی را طی کنیم؟


دعا بفرمایید مقامِ صدق و امانت داری را عطایمان کنند که شما خودِ رحمت اید و این مقام، خودِ رحم.


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سی و سوم: اضطرار

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۳۷ ب.ظ

سلام حضرت دلبر

کوتاه میگویم آقا، درد میدانید چیست؟ آدم مضطر باشد و خودش نداند که مضطر است .

ما آدمیان آخرالزمان، محروم از فیض حضور، مضطریم و خبر نداریم ... حتی از بی خبری خویش هم خبر نداریم ... 

به حال ما، حق داری زار بگریی آقا ... حق داری

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سی و دوم : اجل

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ب.ظ

سلام حضرتِ بابا

برای ما آدم های زمینیِ این روزگارِ سخت ابن الوقت بودن حکم آب را دارد برای حیات. یعنی اگر که بخواهیم نیازهای انسانِ امروز را بسته به مقتضایِ روزگارش بنویسیم بی تردید یکی از ابتدایی ترین نیازها و حیاتی ترینِ نیازها همین ابن الوقت بودن است. یعنی استفاده ی از زمان، یعنی فرصت طلبی به معنایِ تامِ کلمه. یعنی که اجل را شناختن و از دست ندادن. در عجبم از ما مردمِ مشهور به آخرالزمان که چطور با وجودِ این همه اهمیتِ زمان ، گاهی میسپاریمش به آینده و با جمله ی الان وقتش نیست، آمادگی اش نیست، و نیست و نیست و نیست های دیگر زمان از دست میدهیم و همه چیز را به آینده ای میسپاریم که انتهایش بر هیچ کس معلوم و مشخص نیست.

چه کسی تضمین میکند کاری را که امروز از لذتِ انجامش گذشتی فردا بتوانی؟ هیچ.


دنیایی که بر اساسِ اجل ساخته شده و از ابتدایش مدام گفته شده که آن را پایانی ست نامعلوم چه تضمینی دارد برای فرجامِ این همه کارِ ناتمام؟


حضرتِ نور

این روزها زمان اهمیتِ ویژه ای یافته. انگار انسان از هر مرحله از زندگی که میخواهد وارد مرحله ی بعد شود ترس برش میدارد. ترسِ زمانِ از دست رفته. مثلا یک هفته مانده به تولد جدید به این فکر میکند که سالِ قبل ر ا چه کرد و میخواهد همه ی آنچه نکرده را در همان یک هفته جبران کند ولی مگر میشود جز با استعانت از درگاهِ ملکوتیِ خداوند و جز به استمرار بر امری آن را جبران کرد؟ و ما آدمیانِ آخرالزمان مستمریم بر عقب انداختن. مستمریم بر از دست دادن، مستمریم بر فردا را به جای امروز غنیمت شمردن. عجیب مردمی هستیم ما.


نمیدانم چه کنم. زمان این روزها بیشتر از همیشه برایم مهم شده. یک روز، دو روز، یک ساعت، دو ساعت، از دست که میرود آه از نهادم بلند میشود. گرچه به عادتِ روزگارِ خویش غمی نمیخورم ولی همین کلافگیِ تازه راه یافته هم غنیمتی ست. زمان را نباید از دست داد و بر از دست دادنش استمرار ورزید.


اجلِ روزگارِ تلخِ زهرآلودِ پر کینِ ما شمایید. من، خسته شده ام از این همه کین و رنج و تحقیر و خواریِ روزگارِ بی شما. ...

  • انارماهی : )