چهارشنبه ی بیست و ششم: وصل
سلام حضرت آقا
وصال شهد شیرین دنیای هجرآمیز روزگار ماست، از وصل به یکدیگر آنقدر شاد میشویم که برای چند روز هم که شده دنیای پست تر از شکمبه ی گوسفند برایمان میشود عسل ... الحق و الانصاف وصال شیرین است آقا
ولی
تلخ هم هست، از لحظه ای که طعمش را چشیده ام، فراق و دوری و دلتنگی تلخ تر شده و همه ی اینها به کنار، انتظار طاقت فرساتر.
میدانی حضرتِ توحید
خودم را میگذارم جای سلمان، فکر میکنم به روزگار او که آسمان و ریسمان به هم بافت و از شهری و دیاری و دینی و آیینی آنقدر هجرت کرد و رفت و رفت و رفت تا رسید به آنچه که میخواست. انگار هرجا که میرفت نشانه ای بود که او را رهنمونِ سرزمینی میشد که دست آخر حجاز بود، اما وصال روزگار ما و هجرت دنیای ما خلاصه میشود در همین درجا زدن، درجا زدن در قفس دنیا و حبسِ تن، انصاف بده که سخت است آقا ... ما نمیدانیم به کجا هجرت کنیم، در همین سه در چهار اتاق تیره و تاریک باید بمانیم و کم و زیاد و سرد و تاریک و تند و تیزِ بندگان خدا را صبر کنیم تا خدا را خوش بیاید تا شما را خوش بیاید تا به وصال برسیم ...
مهدیِ فاطمه
اجازه بده اینگونه بخوانمت، از لحظه ی چشیدن وصل، داغ فراق شما سخت تر شده، که اگر وصل ما آدم های عادی انقدر شیرین است ... تو که بیایی ... قالب تهی میکنم از خوشی ...