نامه های چهارشنبه

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه های امام زمانی» ثبت شده است

چهارشنبه ی پنجاه و چهارم: حقیقت

چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۵ ب.ظ

سلام حضرتِ حق


بارها پیش آمده که قبل از تغییرِ زبانِ کی بورد، شروع به نوشتنِ متنی کرده ام و جمله های آغازین را هم نوشته ام و بعد متوجه شده ام زبان، انگلیسی بوده. در این وقت ها همیشه فکر کرده ام درست نوشته ام یا غلط؟ اگر در جستجوگر گوگل نوشته باشم، گاهی تشخیص میدهد و لغت یا واژه ی مورد نظر را پیدا می کند اما اگر من باشم و واژه ها و شخصی دیگر که قرار است آنچه نوشته ام را بخواند، نه. بیشتر که فکر می کنم بنظرم حقیقت هم همین گونه است. نوشته شده، به زبانی که باید علمش را بدانی، به زبانی سخت یا شاید هم روان، ولی چه سخت و چه روان، تو باید علمش را بدانی. این روزها برایم سخت می گذرد. گاهی پرده از رازی برداشته می شود که سالیان سال در ذهنم طورِ دیگری حک شده بوده و حال می فهمم اصلِ قضیه چیز دیگری ست. دنبالش می گردم، دنبالِ حقیقت ولی نمی فهمم آنچه پیدا کرده ام حق است یا نه.


این مختصرِ حالِ این روزهای من است. کلمات و واژه ها و عباراتی در ذهنم به زبانِ فارسی ولی با صفحه کلیدِ انگلیسی نقش بسته و برای من سخت است که تمامش را بخوانم و بدانم و بفهمم. می دانم که برای شما نیست. برای شما هیچ چیز سخت نیست. نیست چون شما خودِ حقیقت اید.


حضرتِ نور

این بار درخواستی دارم. می خواهم ذهنم را، نه بخشی که تمامِ ذهنم را به نورِ حقیقت روشن کنید. آن چیست که اقلیت می فهمند و اکثریت نه؟ آن چیست که هم می توانید به دراویشِ بی سواد و کلام بیاموزید و هم به دارندگان بالاترین رتبه های علمیِ دنیا. من در حالِ حاضر هیچ یک نیستم ولی یکی را می خواهم. می خواهم که بدانم اصلِ قضیه چیست. اگر این راست می گوید پس آن چیست؟ اگر باید راهی را بروم، کتابی بخوانم، کسی را ببینم، راه به رویم بگشایید و دیده ام را روشن گردانید و اگر باید در تنهایی خویش و در سکوتِ خویش بیابم و بدانم، باز هم می خواهم دیده ی دلم را روشن گردانید. که هر چه هست شمایید.


این روزهای مانده بینِ حق و باطل از هر سنگینی رویِ شانه هام سنگین تر است بابا جان. خیلی سنگین تر از آنکه بتوانم برنامه ای را به طور جدی پیش ببرم یا نهالی را در زمینِ حاصلخیزی بکارم. من این بار از شما علم و عملِ به حقیقت را می خواهم و سعی می کنم طبقِ فرموده ی یارِ قرینتان محمدتقی خانِ بهجت به آنچه می دانم عمل کنم تا آنچه نمی دانم را به من بدهید ...


دوست دارِ شما مادرِ هدی سادات خانم

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی پنجاه و سوم: بازگشت

چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۱۸ ب.ظ

حضرتِ حاضر، سلام


حال که نگاه می کنم می بینم از اینجا که ماییم فاصله است تا آنجا که شما نشسته، ایستاده، یا شاید خوابیده اید. این جمله را قبل ترها شاید به خاطرِ بارِ عاطفی و بعدترها شاید فقط برای اینکه حرفِ دیگری نداشتم می گفتم اما حال در حالی به تقریر میاورم که ایمان دارم، از اینجا که ماییم با آنجا که شمایید قرن ها فاصله است. ما را محدود می کنم به کشورم. نه به دنیا. ما را محدود می کنم به محدوده ی زمانی و مکانیِ خودم. از اینجایی که منم و میلیون ها نفرِ مثلِ من، بسیار فاصله است با دنیایی که شما قرار است بسازید. از من اگر بپرسند می گویم آخرالزمان حالا نیست و ما مردمانِ آخرالزمان نیستیم. هنوز شهرهایی هست که نرفته ام، کشورهایی که سیاحت نکرده ام، رودهایی که کنارشان ننشسته ام و به گذرشان نگاه نکرده ام. اعتقاداتی که نشناخته ام، حرفهایی که نشنیده ام، راست هایی که دروغ بودنش بر ملا نشده و دروغ هایی که نقابش کنار نرفته. بد دنیایی ست آقا.


بهانه نمی آورم، از مادری نمی گویم. از طفلی که هر روز باید طور دیگری او را شناخت هم حرف نمیزنم. راستش در زندگی رسیده ام به اینکه بهانه دروغ است. فقط می گویم که مدتی ننوشتم. هزار و یک بهانه هست برای چیدن ، اما می خواهم نگویم، عذر هم نخواهم و فقط بگویم که این مدت ننوشتم. اما حالا برگشته ام با کوله باری از حیرت. ...


گاهی دوست دارم پیری را بشناسم که شما را طوری به من نشان دهد که هستید. اما فکر می کنم در آن صورت شما می شوید امامِ پیر، نه امامِ من. امام من این طور که ساخته اند و گفته اند و پرداخته اند نیست و دوست داران و خوبان و طرفداران و دشمنانش این طور که می گویند نیستند. اگر من امامِ خویش را پیدا نکنم و اگر فکر نکنم و اگر شما برای من ماحصل گفته ها باشید و شنیده ها، پس من کجا هستم؟ حس می کنم در آن صورت باید بنشینم گوشه ی مجلسی و شما را از دور نگاه کنم و از دور دوست داشته باشم و از دور بعد از مدتی بفهمم آن نبودید که گفتند و بشکنید برایم و بشکنم.


امام شناسی نمی دانم. پای حرف و بحث و صحبتِ به اصطلاح اساتیدِ این بحث هم حوصله ی نشستنم نیست. چرا که شما را باید از ظنِ خود یار شد. همین مشهدالرضا را در نظر بگیرید. هزاران نفر هستند که از باب الجواد وارد شدن را خوش تر دارند تا باقیِ درب ها، اما هر کس به نیتی. پس راه اگرچه یکی ست و مقصد اگرچه ثابت، شما را باید از دریچه ی خویشتنِ خویش شناخت.


القصه دنیای پیچ وا پیچِ اینجا، پر شده از شما. پر شده از شمایی که شما نیستید. پر شده از یزیدان و شمران زمانه، که یک روز در قالب کاندیدای فلان و روز دیگر در قالب کشورِ فلان و روزِ دیگر در قالبِ مکانِ فلان و روز دیگر و دیگر و دیگر ... در عجبم مگر زمانه چند شمر لازم دارد برای بی حرمتیِ به حریمِ آل الله؟ و خسته ام از شناختنِ شمران زمانه که مرا از شناختِ حسینِ زمانه ام باز داشته. فکر میکنم حسینِ زمانه ات را که بشناسی،که شاید فکری باشد در ذهنی، شاید هنری باشد در دستی، شاید خط و ربطی باشد به جایی، که نهایتش حق باشد و حقیقت، راحت تری تا بخواهی هی شمر بشناسی، هی یزید بشناسی، هی هی هی ... که شاید شناختنِ همه ی اینها کافی ست برای گولِ قرآنِ به نیزه را خوردن ... که آنها علی علیه السلام را نشناخته بودند ... اگرنه معاویه که شناسِ همگان بود ...


مدد کنید، اجازه دهید و این کمترین را به شاگردی قبول فرمایید، می خواهم کلاسِ چهارشنبه هایمان مجدد دایر شود ان شاالله.


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی پنجاه و دوم: بی خبری

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۴۶ ب.ظ

و انسان از تمام فردای خود بی خبر است آقا. و اگر فردا را هر لحظه و هر آنی که میگذرد بدانیم، انسان نسبت به حالت هر لحظه و هر آن بعد از حال بی خبر است، پس هر آنچه مطابق میلش پیش می رود و مطابق محاسبتش ثبت می گردد تنها و تنها ناشی از رحمتی ست عظیم و آنچه مطابق خواست و میل او پیش نمی رود نعمتی ست گسترده که انسان از فهم عظمتش عاجز است.

سلام حضرت آقا

هر روز که به خیال ساده ای خداحافظی میکنیم و برای سلام بعدی لحظه شماری میکنیم نمیدانیم ثانیه ای بعد چه در انتظار ماست، شاید این خداحافظی آخرین خداحافظی عمرمان باشد و سلام بعدی در کار نباشد.


دنیا چنان ما را در خود پیچیده و ما چنان تن به این چمباته ی عظیم داده ایم که نمیفهمیم چه میکنیم و چه میخواهیم و چه می شود. جز آن هنگام که فیض دوباره ای و فرصت دوباره ای می یابیم برای نفس کشیدن، برای بودن، و البته ای کاش همان زمان هم بفهمیم که این فرصت دوباره رحمتی ست برای فهم عظمت خدا و نه نعمتی که ما چون که ماییم مستحقش بوده ایم.


کاش خودمان را انقدر ذی حق ندانیم آقا. آدم میان جمعی که از آنها هیچ سهمی نمی برد راحت تر نفس می کشد تا میانه ی میدانی که از آن سهم عظیمی برای اوست. کاش هیچ نداشته باشیم آقا و این هیچ نداشتن را نه فقط در مال و ملک که در اختیار و انتخاب هم حس کنیم. کاش بدانیم این خیر برگزیده از ناحیه ی عقل و فهم و درک من نبود، ... القصه کاش به مقام هیچ نائل آییم آقا ...


دعا بفرمایید

که در این گردونه جز به دعا کار بر نمی آید و جز به دعا هیچ رحمتی به انسان نمی رسد و هیچ نعمتی برایش نعمت نمی گردد. کاش راه و رسم دعا را بلد بودیم. 

حالا که نیستیم 

ما را به برکت ادعیه ی صدیقه ی طاهره سلام الله علیها از بهره مندان ادعیه ی حضرتش قرار ده که ما بی خبران شاید همان هیچ هم نباشیم.


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی پنجاه و یکم: روزی

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ

سلام حضرتِ آقا


در حدیثی از جدّ شریفتان امام محمد باقر علیه السلام داریم که "به راستی که مومنان تسلیم شوندگان رستگارند، تسلیم شوندگان همان نجیبان هستند، پس مومن غریب است و خوشا حال غریبان"*. هفته ی گذشته به سیر در ایمان گذشت، به مومن بودن، حال دوست دارم بدانم رزقِ این مومن چگونه است؟ این تسلیمِ رستگارِ نجیبِ غریب، چگونه از پروردگارِ این عالم رزق دریافت می کند؟ و وجه تمایز دریافت او با دریافت دیگران در چیست؟ و اصلا معنایِ رزق چیست که بر برخی تنگ میگیرند و بر برخی بسیط و فراخ؟ و اصلا چرا؟ و ظرفِ هر رزقی چقدر است؟


حضرتِ آقا

اگر رزق را بخشش مخصوصی مطابق حال و روزِ فرد بدانیم که حیاتِ آن بدان وابسته است و همواره در جریان است و به خاطرِ همین جریانِ همیشگی فراوان هم هست، پس چگونه است که روزگار گاهی بر انسان تنگ می گیرد؟ شاید آن هنگام که میخواهیم و اجابت نمی شود، حال و روز و ظرفمان برای پذیرش رزقی بیشتر آماده نیست و آن هنگام که نمی خواهیم و بی دریغ مهیا میشود قرار است آماده ی پذیرشی شویم که از ظرف فعلی بزرگتر است و ما را هم بزرگ تر می کند. اما حکمت آن اوقات که می خواهیم و می شود و بعد همه چیز به هم می ریزد چیست؟ و آن هنگام که می خواهیم و میشود مجازیم خود را مستحق بدانیم یا نه؟


اما چطور می شود فرق اینها را در وانفسای دنیا فهمید؟ چطور میشود آرام ماند و صبور؟ مومن چگونه است که نجیب است؟ لابد قید ندارد و بر اجابتِ دعایِ خیر خویش اصرار ندارد بلکه خود را موظف و مکلف می داند به دعا کردن، چون محتاجِ دعاست اما ایمان دارد که محتاجِ استجابت نیست، بلکه می داند خداست که تشخیصِ احتیاجِ او می دهد. پس مومن اصرار به اجابت ندارد.


پس چرا دعا؟ چرا درخواست؟ اگر قرار بر این است که هر ادعونی، استجب لکم نباشد، پس منتهایِ فهمِ این کلام شریف چگونه است؟ فکر میکنم که ایمان آن مقامِ بالای زیبایِ نجابت است در این معنا که تو بخواه، تو بیشتر و وسیع تر و زیباتر از منِ خدا بخواه، و بگذار این من باشم که تشخیص بدهم شکلِ استجابتِ خواستنِ تو چگونه باشد؛ و این شاید منتهای جاده ی عشق است که در نهایت "... و من عشقته قتلته".


حضرتِ نور

در اینجا که ماییم یک نفر در حسرتِ نداشتنِ فرزند می سوزد و دیگری در تهیه ی احتیاجاتِ فرزندانی که دارد درمانده، یک نفر از داشتنِ همسر در عذاب است و دیگری از نداشتن، یک نفر از مالِ فراوان به جهنم حسادت ها افتاده و دیگری از شدتِ فقر، حرمت از دست داده ... اینجا چگونه دنیایی ست؟

این طور نیست که حدی باشد و اندازه ای و آرامشی باشد برای بعد از آن. در اینجا که ماییم هر خواستنی را بیشتری و بالاتری و بهتری و برتری هست که آرامش از انسان بگیرد. پس مومن چگونه است که هم آرامش دارد و هم در دعاهایش میل به بهتر و بیشتر و بالاتر و برتر داشتن؟ این چگونه میلی ست که روز به روز حتی اگر استجابت نشود افزون است؟ و رزق مومن چگونه است که او در کم و زیادش در امنیت است؟


حضرتِ آقا

فکر میکنم ایمانِ مومن، ایمان به رزق نیست، ایمان به رزاق است نه از حیثِ رزاق بودن، بلکه از حیثِ رب بودن. ایمان مومن، ایمان به خدایی نیست که رزاق است و انیس است و غفار است و چه است و چه است، ایمان مومن به خدایی ست که رب است و هر لحظه ی او را می داند که تنگ بگیرد یا بسیط. از این روست که مومن منتظرِ رزق نیست، بلکه منتظرِ اراده ی رب است و اراده ی خود را تنها با دعاست که در طولِ اراده ی رب قرار می دهد و بهتر و بیشتر و بالاتر و برتر می خواهد اما، شکلِ این برتری و بهتری را از آن جهت که علم خود را کامل نمی داند به رب واگذار می کند. از این روست که مومن همواره در خیر است*.


و این ایمان از کجا می آید آقا؟ چگونه می توان به این درجه رسید که خدا را قبل از رزاق بودن، اله و رب و ملک دانست؟ اله از آن جهت که شایسته ی عبادت است، رب از آن جهت که کمال فرد را در هر لحظه می داند و او را به آن سو هدایت می کند و مَلِک از آن جهت که بود و نبودِ عبد به دستِ اوست. حال این خدا گاهی رزاق است، گاهی غفار است، گاهی خیرالماکرین است، گاهی سریع الحساب است و گاهی سریع الرضا و در عین حال رئوف و عطوف و انیس و رحمان و رحیم نیز هست.


این شاید همان توحید صفاتی باشد، که اگر خدا را رزاق می بینی و رزقِ حالِ خویش از او طلب می کنی، خدا را عالم هم بدان، و غفار و ستار و انیس و رفیق و سریع الحساب و قبل از همه ی اینها ایمانت به خدایی باشد که همه ی اینها با هم است، اگر تویِ بنده حالا متوسل به صفتِ رزاق بودنش شده ای، از اندازه ی کوچک توست که او را فقط رزاق می بینی و دیگر هیچ و اگر ستار بودنش را نشانه رفته ای ایمان داشته باش که عادل هم هست.


حضرتِ توحید

بنظرم تنها چنین خدایی ست که شایسته ی مقامِ ایمان و شایسته ی خوف و رجاست. جز این خدا را نمی توان در خوف و رجا به خاطر داشت و جز این خدا را نمی توان به خدایی قبول داشت. چرا که خدایی که فقط رزاق باشد در مثل مانند خورشید است که فقط روز هست. خدایی که رزاق باشد اما عالِم و کریم و رحیم و رحمن نباشد، نمی تواند این عالَم را خدایی کند.

پس مومن، مومنِ به همه ی خداست، نه یک وجهِ او، و اگر دعا می کند و اصرار می کند و با وجودِ عدم استجابت دست از دعا نمی کشد، از آن روست که خود را به دعا و سخن گفتن با چنین خدایی بیش از اجابتِ درخواستِ خویش محتاج می داند.


یا ابا الایمان

ما را مومن بگردان.


*اصول کافی، جلد ۱، ص ۳۹۱
* پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: هرچه برای مومن پیش می آید خیرِ اوست


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی پنجاهم: مومن

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۳۲ ب.ظ

سلام حضرتِ آقا.

از اینجا که ماییم رسم است ابتدایِ کلاس به مرورِ گذشته میگذرد. و من نمیدانم هفته ای که گذشت را چطور شرح دهم. انسان گاهی در مشروحِ اخبارِ خودش می ماند که چه شد؟ چه بر من رفت؟ چگونه رفت؟ چه کار کردم؟ آن وسط ها می گردد و یکی دو نقطه ی سفید پیدا می کند و به دل خوش کنکی همان ها را میگیرد دستش و میرسد خدمتِ مهربان خدای، که یعنی من همین یکی دو تا را توانستم بقیه ش را به من بده، و خداست که خدایی می کند و به مدد استغفار آنچه کرده ایم برکت میدهد و آنچه نکرده ایم عطا می کند.

اما معیاری باید باشد برای سنجش. برای فهم اینکه "کجایِ کاریم". کجا ایستاده ایم؟ چه می کنیم؟ به کدام سو میرویم؟ و آن معیار چیست به جز وجودِ مبارکِ رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم که اسوه ی حسنه نام گرفته است و رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم چه چیز دارد که دیگران ندارند؟ چه چیز دارد که ما باید خود را به آن بسنجیم؟


حضرتِ آقا

جمیع روایات و آیات و آنچه شنیده و رسیده را اگر بخواهم جمع کنم، رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم رحمت داشتند، امنیت داشتند، امان بودند، امین بودند، سایه بودند، و در یک کلام رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم در این عالم یک نقطه ی امن بودند برای رجوع، برای همه. و در این امنیت هر کس به ایشان وابسته باشد نیز یک نقطه ی "امن" است و امان است و امین است و در عینِ حال امانت است.

یعنی نه تنها باید توقعِ مراقبت شدن از سمتِ مرکزِ امنیت را داشت که باید این مرکزِ امنیت را مراقبت و امانت داری هم کرد. و چه بد امانت دارانی بودیم ما که امروزمان به غیبت شما می گذرد.


حضرتِ امن

اگر دنیا را به دو نیم تقسیم کنیم، عده ای در ناامنی و عده ای در امنیتِ کامل زندگی می کنند. عده ای چنان آرام اند و چنان آرام از مهلکه های سختِ دنیا عبور می کنند که گویی بر آنها دنیایی نیست بلکه خودِ بهشت است و عده ای دیگر چنان غرقه اند و نگران و مشوش و نا آرام که انگار در تنگنای جهنم گام بر میدارند. حال آنکه بستر و زمین و مکان و زندگی یکی ست و هر دو در "دنیا" ساکن اند و هر دو "فی کَبَد" خلق شده اند و هر دو را خدایی ست یکسان و هر دو را مرگی ست.


تفاوت در همین احساسِ امنیت است، تفاوت در ایمان است، در مومن بودن.

و چقدر این کلام در دنیای ما غریب افتاده که مومن را غولی بی شاخ و دم پندارند که رسیدن به مقامش کاری ست لاممکن، حال آنکه مومن هیچ ندارد جز اینکه هم در امنیت است و هم امنیت بخش است. مومن آرامش دارد، مومن می داند "انّا لله و انّا الیه راجِعون" پس برای چیزی حرص نمی زند و حرص نمی خورد و حرص نمی دهد. مومن در آرامش محض است و جز با این آرامش به آن مقامات که گفته شده نتواند رسید. پس شرطِ اولِ ایمان اعتماد به خدایی ست که امنیت و امان و امانتِ من در دستانِ اوست و به واسطه ی این آرامش است که انسان می تواند کم کَمَک شروع کند و گام بردارد و به طهارتِ عملی خود بیفزاید و در سایه ی یک آرامشِ مستدام بتواند ببخشد و رها کند و نشنیده بگیرد، در سایه ی یک امنیت است که مومن را حزنی ست در دل و لبخندی ست همواره بر لب، در سایه ی امنیت است که مومن زیرک و عاقل و میانه روست، در آرامش است که مومن می تواند دامنِ خود را پاک نگه دارد، آرامشِ ایمان به خدایی که برای او به هر اندازه که بخواهد "هست" و ".. ما ودعک ربُکَ و ما قلی" ست. در سایه ی آرامش است که مومن بلندی رتبه های دنیایی را خوش ندارد و کینه توز و حسود و بخیل نیست. ...

و آرامش اگر نباشد ایمانی نیست حتی اگر خیلی چیزها باشد ...


و چطور می توان آرام بود، جز به همراهیِ شما؟ که هستید و می بینید و می شمارید.


حضرتِ مومن، ما را به برکتِ امنیتِ سایه ی خویش در امن و امانِ خود حفظ بفرما و ما را آرامشی عطا کن که به واسطه ی آن طعمِ ایمان را بچشیم و بدانیم خواستن ها و نخواستن های ما محورِ این عالم نیست بلکه آنچه دنیای ما را می سازد همانا نوعِ نگاهِ ما به آخرتِ ماست.


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی چهل و نهم: حوصله

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۱۱ ب.ظ
اینجا، یعنی در این دنیا که ماییم، به زمانی که "حال" نباشد، میگویند "بی حوصلگی". اگر حال را به همان معنایِ زمانی اش معنا کنیم، "حال" نداشتن، یعنی در گذشته غرق شدن و اگر به معنایِ جسمی اش معنا کنیم، یعنی که توان نداشتن برای انجام امور، اما در زبانِ فارسی، در عرفان "حال"ِ چهارمی هم هست و آن زمانِ رسیدنِ مکاشفاتی از جانبِ پروردگار است به سالک که اگر مجاهده داشته باشد می تواند آن دسته مکاشفات را برای خود حفظ کند و اگر نه میاید و بر سالک می گذرد و می رود.
پس وقتی "حال" نیست یعنی که اتصال با بالا قطع شده و از عوارض آن، همّ و غم و بی حوصلگی و کسالت و تنبلی ست.

سلام حضرتِ آقا
انسان این روزها اگر بخواهد که حال داشته باشد، باید متصل باشد، متصل باشد به شمایی که "حال" هستید، شمایی که در مجاهده می توان همراهتان ماند، شمایی که کنارتان بودن و همراهتان قدم زدن با غم و کسالت و تنبلی و همّ و بی حوصلگی نمی شود. شمایی که باید با یک "حال" پیوسته در کنارتان بود.
یعنی نه فقط جمعه ها موقع دعای ندبه، نه فقط سحرها وقتِ دعایِ عهد، نه فقط شبِ جمعه های کمیل، که این "حال"ها همه گذرایند و اگر سالکی بخواهد این حال ها برایش ماندگار شوند و به اصطلاحِ عرفان به "مقام" برسند، باید که بکوشد، تلاش کند و در مجاهده باشد و این میسر نمی شود جز "ابن الوقت" بودن. از کجا معلوم صبحی که به بهانه ی شب درست نخوابیدن با  کسالت آغاز می شود، همان صبحی نباشد که باید ابن الوقت بود؟

بی جهت نیست که حضرتِ صدیقه ی طاهره سلام الله در دعای کاملِ خود در هر صبح می گوید: "پروردگارا به تو پناه می برم از اندوه و غم و حزن و ناتوانی و تنبلی و ترس و بخل و سنگینی قرض و تسلط ستمگران و از عملی که سود ندهد و چشمی که از آن اشک نریزد و قلبی که خشوع نیابد و دعایی که به گوش نرسد و نصیحتی که اثر نکند و یارانی که انسان را بازندارند و از اجتماعی که بر منکر باشد و دوستی که بر خسران و ضرر باشد و ملامتی که بر سرچیزی پلید باشد و از آنچه فرشتگانت و محمد و آلش و ملائک مقرب و انبیا ی مرسل و ائمه ی پاک و طاهر و شهدای صالح و بندگانِ خداترس تو از آن به تو پناه می برند"*.

حضرتِ آقا
مادر سلام الله بی شک می داند که کدام ضرر است که "حال" را از بین می برد و بعد از ذکر همه ی آنچه که مقدمه ی قطع اتصال به رب است، باز مواقعِ اتصال را یاداور شده و از همه ی آنها مدد می جوید برای پناه بردن از اندوه، از غم، از حزن، و هر آنچه که ارتباط را ناقص و در آن خللی ایجاد می کند. گویی آدم به مقامِ قرب و مقام صلحا و بندگان خداترس و شهادت و حتی نبوت و رسالت و امامت نمی رسد جز به رهایی از هم و غم و اندوه که مقدمه ی همه ی اتفاقاتِ پلید بعدی من جمله سنگینی قرض و اجتماع سرشار از منکر و پلیدی و ... است.

بدونِ شک نقطه مقابل هر کدامِ این ها مقدمه ی دریافت یک روزیِ مخصوص است، از جانب پروردگارِ عالمیان که باید در هر صبح در کسبِ آن کوشید. باید در هر آغازی نقطه ی مقابلِ اندوه بود، نقطه ی مقابل، غم، نقطه ی مقابلِ حزن ...

و این مقابل ها را چگونه می توان فهمید جز با استعانت از وجودِ پاک و طاهرِ شما.

حضرتِ وصل
دنیایِ این روز ما آدم ها دنیای مصداق است، دنیای نفهمیدنِ انتزاعات، دنیای کج فهمی ها. به ما باید بنمایانند که پایانِ این همه کسالت چه می شود تا دست برداریم، به ما باید نشان دهند که پایان این همه اندوه پرستی و غمِ بی پایان کجاست تا دست برداریم ، تازه آن هنگام هم ممکن است به عادتِ مالوف بگوییم "از کجا معلوم؟" ...
پس غم است و اندوه است و حزن است که مقدمه ی از دست دادنِ همه ی توانایی هاست و مقدمه ی از دست دادنِ همه ی روزی ها در هر روز ... بی سبب نیست در قیامت مورد سوال قرار می گیریم که "در دنیا چند نفر را شاد کردی؟" بی سبب نیست که بهشت را سرزمینی ست به نام دارالفرح که آنانی را به آن راه است که کودکان را شاد کرده باشند، بی سبب نیست خنده های رسولِ خدا به رویِ اهلِ مدینه، بی سبب نیست ستایش شادی ها و شاد بودن های پاک و طیب و طاهر ...


پس غم و اندوه و کسالت آدمی را باز می دارد، آدمی را مقروض می کند، و ستمگر را بر مردم مسلط می گرداند و عمل را بی سود می گرداند و اشکِ چشم را گرفته و خشوع قلب را از بین می برد و دعا و نصیحت خیر را بی اثر می کند و یارانِ نیک را از انسان باز می دارد.
امان، امان، امان از همه ی اینها

حضرتِ آقا
ما را در راهِ خود شاد، پرتوان و با انرژیِ بسیار و به دور از کسالت، حفظ بفرما

*بخشی از دعای کامل حضرت زهرا سلام الله معروف به دعای حریق

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی چهل و هشتم: توان

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ب.ظ

سلام حضرتِ آقا

هرچند شما را می شود به الفاظ و القابِ بسیاری خواند، من این لفظِ "حضرتِ آقا" را بیش از هر چیز می پسندم. با روحم، جانم، توانم، سازگار است و عجیب بر دلم می نشیند این "آقا"ییِ شما در عالمی که من افتخارِ هم زیستیِ با شما را در آن دارم.


دوست دارم این هفته سرِ کلاسِ "سعی" بنشینم، سرِ کلاسِ "وُسع"، سرِ کلاسِ "توان". حضرتِ آقا توانِ واقعی چیست؟ آنچه این روزها به نامِ توان و ظرفیت شناخته می شود کدام است؟ آنچه ما فردایِ قیامت جز به آن سوال نمی شویم کدام است؟ و چیست که ما را به هر سمت و سویی می برد؟

به این فکر می کنم که اگر توانِ هر کس مطابق با ظرفیتِ آن شخص باشد، این ظرف و ظرفیت را چه چیزی تعیین می کند جز "نفختُ فیهِ مِن روحی"؟ و به این فکر میکنم که آن وُسعِ عظیم، چقدر است که در روزِ حشر مرا جز به آن تکلیفی نیست؟ و باز می اندیشم که سعی چیست که منِ انسان جز آن نیستم؟


حضرتِ آقا

اگر من همانی باشم که در راهِ آن تلاش و مجاهده می کنم، همانی باشم که در راهِ آن می جنگم، می بخشم، مراقبت می کنم و گاه به کسبِ مال می پردازم، پس من باید دقیقاً شکلِ تمام نمایِ افعالِ خودم باشم؛ و اگر مرا جز به آنچه که در حدِ وُسع داشتم تکلیفی نباشد، بر اساس معنایِ وُسع، که گسترش و گستردگی در حالِ احاطه است، مرا تکلیفی بی نهایت است، که آسمان بار امانت نتوانست کشید.

پس من همانی هستم که فعل من است و فعل من مکلف است به بهترین فعل بودن و امکانِ رسیدنِ به این بهترین بودن را در کمالِ خود در همان ابتدایی ترین مقامِ خلقتم به من داده اند به سندِ معتبرِ "نفختُ فیهِ مِن روحی"...


با این مقدمه باید که من بی نهایت باشم حضرتِ آقا

اما چرا نیستم؟ مرا بیماری و تنگی و سستی و عجز و ناراحتی فرا می گیرد، مرا تنبلی یک جا نشین می کند، زر و زیورِ دنیا مرا می فریبد، پس اگر فقط منم که مقامِ نفختُ فیهِ من روحی دارم  و به واسطه ی آن روح، با خدایِ بی نهایت ارتباط دارم، به واسطه ی این ارتباط سعی و تلاش و مجاهده و توانم هم بی نهایت است، پس در مقامِ مصیبت، در مقامِ بیماری و تنگی و سستی و عجز و ناتوانی و ناراحتی هم، من همان انسانِ بی نهایتِ متصل به ربَّم که هیچ چیز این اتصال را از بین نمی برد.


پس مقامِ "نمی توانم" نباید بر آدمی چیره شود. درواقع خلقتِ انسان و تکلیفِ او به گونه ایست که "نمی توانم" نمیتواند بر انسان چیره شود و آنچه امروز نامش را عدمِ ظرفیت و توانایی میگذاریم تا کم کاری ها و ناکارامدی هایمان را جبران کنیم، بهانه ای بیش نیست. شاید در آنچه به نظر می رسد نمی توانیم، راهش را نیافته ایم، یا به اشتباه گام برداشته ایم اما اگر همین هم باشد، پیدا کردن راه و جبرانِ اشتباه هم، چیزی نیست که از پسِ آن بر نیاییم.


و بنظر می رسد آنچه در این بی نهایتِ خالصِ توانمندی های انسان، محدودیت ایجاد می کند، دنیاست. دنیا را محدود آفریده اند، و من را نامحدود و برای رفعِ تمامِ نیازهای نامحدودم و توان های بالقوه ی فرصتِ بروز نیافته ام، آخرت را قرار داده اند، و برای رسیدن به بی نهایتی که با بی نهایتِ انسان سازگار باشد، باید که فعلش و سعی ش ، طیب و پاک و طاهر باشد و خود را و توان هایش را در دنیا زایل نگرداند، تا برسد به آخرتی که فعلش و سعی ش همان وُسعِ کثیرِ بی نهایت باشد.


و ای کاش فعل و تلاش و مجاهده و سعی ما، آنی باشد که ظهورِ شما را محقق گرداند.


قربانِ مهربانیِ بی حد و کثیرِ شما حضرتِ آقا.


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی چهل و هفتم: سکوت

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۱ ب.ظ

سلام آقا جان


چهل و هفت چهارشنبه است که به محضرِ شما می رسم، گاهی پشتِ سرِ هم و گاهی با وقفه، ولی چهارشنبه ها حتی اگر چیزی اینجا ننویسم برایم رنگ و بویِ دیگری دارد. شاید حتی متوجه تغییر رنگ و بویش هم نشوم، ولی خوب می دانم چهارشنبه های تقدیرم رنگِ دیگری ست.

در عالمی که ما زندگی می کنیم، بودند و هستند آدم بزرگ هایی که بنابر جبرِ زندگی به ترکِ آنچه دوست داشته اند مجبور شده اند برای انتخابِ یک دوست داشتنیِ دیگر. مخیر شده اند بینِ یک خوب و خوب تری که باید از این بین یکی را برمی گزیدند، و آنچه برای من هم اتفاق افتاد از همین جنس بود. گذاشتنِ مجلسِ درس و بحث و آمدن به شهری و دیاری غریب برای شروعِ یک زندگیِ تازه، یک بودنِ نو، برای شروعِ زنانگی و همسر بودنی از جنسِ لتسکنوا الیها. روز اول برای خودم برنامه ها ریختم، دسترسی به کلاس های درسِ شهرِ دیگر به لطف پیشرفت تکنولوژی برایم به ساده ترین شکل مقدر بود ولی آنچه اذیتم می کرد کلاسی بود و بحثی که دیگر نبود و سوال هایی که نمیشد به امیدِ هفته ی بعد و روزِ بعد و ساعتِ بعد از استاد پرسید. هرچند ارتباط با اساتید هم مقدور و میسر بود و هست اما فکر به ایجاد مزاحمت برای فردِ دیگری اجازه ی این کار را نمیداد و نمی دهد. این شد که کاسه ی چه کنم دست گرفتم و دستِ آخر رسیدم به چهارشنبه ها، فکر کردم وقتی شما هستید، چه اشکالی دارد این کمترین هر چهارشنبه با سوالی خدمتِ جنابتان برسد و چهارشنبه هایش حتی اگر نامتوالی، کلاسِ درسی باشد بینِ خودش و شما. پس آرام شدم و لحظه ها برایم رنگ و بویِ دیگری گرفت. لحظه هایی از جنسِ امید برای رسیدن به چهارشنبه ها.


حضرتِ استاد

اولین چیزی که نمی دانم چه کنم، "دیگران"اند، حرف و نگاه و گوش و شکل و مقام و منششان. این مردمی که تا میانِ آنها نتوانیم زندگی کنیم زندگی را یاد نگرفته ایم را چطور زندگی کنیم؟ با حرفهایشان چه کنیم؟ با سوال های بی ملاحظه شان؟ با نگاه های پرسشگرشان؟ با گوش های تیزشان؟ با شکل و قیافه دو رنگشان؟ ... فکر می کنم "مردم"، سخت ترین و پیچیده ترین پدیده ی این عالم اند و هیچ کس تا به حال در هیچ علمی به جز قرآن نتوانسته نسخه ی کاملِ نشست و برخاست با این مردم را آموزش دهد و مدام به پیامبرش بگوید به آنان بگو ... به آنان بگو ... به آنان بگو ... . مردمِ یک روز شبیهِ قومِ نوح، مردمِ یک روز مثلِ قومِ لوط، مردمِ یک روز مثلِ قومِ ابراهیم و حالا مردمِ هفتاد و دو ملتِ روزگارِ ما که انگار در پیچیده ترین شکلِ خلقت ظهور یافته اند.

امروز که گریه میکردم، که فکر میکردم چه بگویم، چه کار کنم و چه عکس العملی داشته باشم، رسیدم به "سکوت". احساس می کنم، سکوت تنها پاسخی ست که دلِ کسی را نمی شکند و حرفِ اضافه ای را به دنبال نمی آورد و فکر را راحت می کند. به شرطِ آنکه واقعی باشد.


یک سکوتِ واقعی سکوت در ظاهر و باطن است. اینکه در ظاهر سکوت کنی و در باطن هزار و یک حرف و اشک و آه و خنده و تمسخرِ پنهانی داشته باشی سکوت نیست. سکوت، به معنی یک حالتِ رها کننده ی خالص. سکوتی از جنسِ نشنیدن. وقتی در تنهاییِ خانه ساکتیم، فقط ساکتیم چون صدایی نمی شنویم که جواب دهیم، "ها"یی نمی شنویم که بخواهیم "هو"یی بگوییم. اجتماعِ حرفهای نامربوطِ مردم را اگر خانه ای مسکوت در نظر بگیریم، ما باید ساکنان مسکوتِ این خانه ی از پایبست ویران باشیم.


مگر

حرفی باشد از جنسِ باطل، که دفاع از حق در آن میانه لازم و واجب است. و اگر قبول کنیم که "ما" حق نیستیم و مردمی که زندگیِ ما را به رصد نشسته اند "حق" را به رصد ننشسته اند و "حق" را به سخره و فضولی و کنکاش نگرفته اند، می توانیم راحت سکوت کنیم. سکوت کنیم در مقابلِ جهلِ مردمی که شاید ما هم زمانیِ جزوشان باشیم.


میدانید آقا

حس میکنم این همه چه کنم و چه بگویم، از آنجا شروع می شود که ما خودمان را "حق" یا "باطل" فرض می کنیم. ما حق نیستیم چون انسانی هستیم خطاکار و مختار که قطعا در همه ی امورش عصمت ندارد و باطل هم نیستیم چون به لطف شما از خوان نعمتِ امیرالمومنین علیه السلام روزی می خوریم و اگرچه اشتباهاتی داریم ولی هنوز آنقدر روسیاه نشده ایم که خود را جبهه ی باطل بنامیم ان شاالله. ما را همین که شما در راهی حفظ می کنید شکر والا از خود هیچ نداریم. پس این "هیچ" چرا باید مدام به فکرِ دفاع از "هیچ" بودنش باشد؟ اگر خیر و خوبی در رفتار هست که از برکتِ حضورِ شماست و اگر بدی و کاستی و اشتباهی هست از نادانی و جهلِ من است، پس از چه دفاع کنم؟ از آنچه که ندارم؟ از چه ناراحت شوم؟


و مساله ی دیگر اینکه آنچه بینِ ما و دیگران اتفاق میفتد، ماحصلِ تفکراتِ ارزشمندِ علامه ای والا مقام نیست، آنچه ما از مردم می شنویم ماحصلِ بی دغدغگی ها و کاستی ها و کمبودهای فکری و فرهنگیِ محیطی ست که ما و دیگران در آن رشد می کنیم، پس حرفهای عوام مردم هم که ما جزو آنهاییم نه کاملا حق است و نه کاملا باطل، پس خود را برای چه بکشیم؟ برای چه خود را تلخ کنیم؟ برای چه گوشِ خود را پر کنیم؟


حضرتِ دوست

و فکر می کنم که سکوت هدیه ی بزرگِ خداست به آدمی، برای رها کردنِ خود و نگه داشتنِ ظرفیتِ عظیمی به نامِ عقل برای رشد کردن و بزرگ شدن و عزیز شدن.


مگر نه اینکه اجداد شما پاسخ دشنام را به نیکی می دادند؟ آنان که حقِ تمام بودند ... و این خود همان سکوتِ آرامِ ظاهر و باطن است که عقل را فرسوده نمی کند و فکر را برای آموختن باز می گذارد و دل را مشغولِ آنچه ارزش ندارد نمی کند.


و این کلاسِ درسِ امروزِ ما بود ... کلاسِ سکوت.

قربانِ شما حضرتِ آقا.


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی چهل و ششم: ...

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۲۶ ق.ظ

سلام حضرتِ بابا


از یک جایی به بعد آدم ترجیح میدهد خودش را تماشا کند. خودش را ببیند، بنشیند به بررسی خودش. چطور بودم؟ چکار کردم؟ کجا می روم؟ و همه ی این سوالها را مدام و مدام از خود میپرسد و در انتها به چند نتیجه میرسد، یا از وجودِ خودش در حیرت می شود که "من خیلی حالیمه" یا اینکه غرق ناامیدی میشود و انقدر در وادی ناامیدی فرو می رود که دیگر زندگی برایش ناممکن می شود و یا میرسد به سکون، به این که اگر تا الان این همه کردم و نشد اگر تا آخرش نشود چه؟ بعد از خودش میپرسد چه کنم؟ دست بردارم؟ بنشینم؟ نمی شود، بلند شوم؟ ادامه دهم؟ با همان روش قبلی؟ با همان قدم های قبلی؟ باز هم نمیشود. و اینجاست که آدمی تصمیم میگیرد به تغییر و ای کاش در پله ی اولیه ی این تغییر کسی باشد که دستِ آدم را بگیرد و تا انتها ول نکند.


کسی باشد که کَس باشد.

شما که همه کَسِ عالمید این روزها چه می کنید؟ شما که در هر لحظه هر لحظه ی خود را به محاسبه نشسته اید الان کجایید آقا؟ گاهی برایم سوال می شود که این روزها واقعا کجایید؟ برایم سوال می شود که اگر بیایید و یک صفحه ی اجتماعی داشته باشید در آن چه مینویسید؟ شما از چه منظره ای عکس می گیرید؟ شما کجای قرآن را می خوانید و کدام سوره و کدام آیه برایتان دلچسب تر است و دلنشین تر؟ گاهی شما را با ترازویِ خودمانیِ امروزی ها میسنجم و واقعا دوست دارم بدانم نظرِ شما میانِ این همه نظر کجاست؟ چیست؟ چگونه است؟


حضرتِ نور

آدم گاهی اوقات دوست دارد یک نفر که شما باشید باشد که برود پیشش و بپرسد انتهای دو دوتای این مساله چه میشود؟ چه کنم؟ و بعد قدم بردارد و افسوس که شمایی نیستید که ما را در قدم به قدمِ راه های زندگی مان راهنما باشید ... و شاید همین نبودن، نقطه ی اولِ پله ی تغییرِ ماست که حالا که نیست فکر کن، اندیشه کن، بگرد، عاقل شو، پیدا کن. حواست باشد درِ هر دکانِ عطاری را نزنی و محو جمال هر مشاطه گر کذب فروشی نشوی.


حالا که نیستید باید شامه مان را قوی کنیم، چشممان را باز کنیم، گوشمان را باز تر و آنقدر در هر قدم دقت کنیم که سویِ چشمانمان عادت کند به جز راهِ شما را ندیدن.


حضرتِ پیوند

میشود هر چیزِ این عالم را با شما پیوند زد و راست شد، میشود به واسطه ی شما در این عالم قد راست کرد و به شما رسید. میشود هر آب خوردن و سیب پوست کندنی را با شما سنجید، که شما عقلِ محض اید و ما آدمیانِ آخرالزمانیِ دور از شما افتاده از جرعه ای از این عقل بهرمندیم و آنقدرمان داده اند که شما را بیابیم و دست در دستتان به زندگی بپردازیم ولی افسوس از ما، افسوس از ما که راهِ جهل را ساده تر از عقل یافته ایم و یادمان داده اند که عاقل بودن تمثال پیچیده ای ست که در دستِ گذشتگان بود و اکنون کمی از آن در دستِ اساتید و دانشجویان فلان دانشگاه هاست و کمی را هم به دستِ زنان و مردانِ صبح تا شب وسطِ اجتماع و خیابان و کار و کار و کار رها داده اند و دیگر تمام.


یادمان داده اند که یک زندگیِ ساده ی روستاییِ بی برق و آب و گازِ شهری، عقل ندارد. کشاورزی هیچ نشانی از عقل ندارد و اگر در خانه بنشینی یعنی بی عقلی. و تمامِ قوانینِ خوش این عالم را بر باد داده اند با شعارِ "حضور در اجتماع" و نگفته اند چه حضوری؟ چه رنگی؟ چه بویی؟


و نگفته اند حضوری که بویی از شما در آن نباشد عینِ مرداب است، عینِ سکون است، عین تمام شدنی تدریجی ست. و این روزها ما، جامعه ی میانِ اجتماع حاضر، به مرور تمام میشویم و نمیفهمیم شما را روز به روز بیشتر از دست میدهیم. ای کاش هر خوشی را به شما پیوند میزدیم و هر ناخوشی را با این پیوند از خود دور میکردیم، که بر مومن هرچه پیش آید خیر و خوشی ست.


کاش مومن بودیم که شما هستید و کاش هر آب خوردنمان مقابلِ چشمانِ شما فرض میشد تا ادب را این همه زیاد فراموش نمی کردیم و پله ها را این همه با سرعت و بی عقل نمیپیمودیم که برسیم به مقصدی که نمیدانیم چیست.


  • انارماهی : )

چهارشنبه ی چهل و پنجم: نعمت

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۰ ب.ظ

سلام حضرتِ نعمت


در کتاب لغت، نعمت به طیبِ عیش یا همان خوشایندی زندگی معنی شده و به طورِ خاص واژه ی نعمت از ریشه ی نعم، بهرمندی خاصی معنی شده که مادی و معنوی مصادیق فراوانی می تواند داشته باشد. و همین قیدِ بهرمندی ست که نعمت را از غیر نعمت جدا می کند. یعنی که اگر پول و سلامتی و صلاح و خانه و خانواده داشتی و از این ها بهرمند شدی می توانی به اینها بگویی نعمت، در غیر اینصورت تو نعمت نداری، یک چیز دیگر داری که اسمش و واژه اش الان مهم نیست، یک چیزی میشود شبیهِ ضرر.


یعنی یک زندگی پر از مشکل می تواند برای یک نفر نعمت باشد و باعث بهرمندی اش شود و یک زندگی بی مشکل و آرام می تواند یک نفر را هلاک کند اگر هر کدام از اینها راهِ بهرمندی از شرایط را بلد باشند یا نباشند.


شما هستید آقا؟ غایب اید یا حاضر؟ شما نعمت زندگی کدام یک از مایید؟ کدام یک از ما غیبت شما را کرده ایم برای خودمان نعمت، طیبِ عیش، یک بهرمندی خاص و کدام یک کرده ایم مایه ی حزن و گریه و یک جا نشینیِ مدام و بی حاصل؟ پس غیبت هم می تواند نعمت باشد اگر بتوانی از آن بهرمند شوی.


دوست داشتم کلام طولانی کنم آقا ولی می بینم حرفم را زدم. شما را به این شب ها قسم نعمتِ زندگی ما باشید، راهِ بهرمندی را بر ما باز کنید و مدد دهید شما را یاری کنیم.


  • انارماهی : )