نامه های چهارشنبه

چهارشنبه ی سی و یکم: مهدی یار

چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۸ ب.ظ

سلام حضرت ولی

چه رازی ست در نذر همسر عمران که آن طور مورد قبول خدا قرار میگیرد که مریمی میشود ماندگار و مقدس در عالم هستی برتر از هزار پسر؟

مگر نه این که این کتاب عبرتی ست برای متقین؟ پس گفتن این ماجرا صرف خواندن من بنده و گفتن اوی خدا نبوده. حکمتی نهفته هست کشف شدنی. هر فرزند مولودی ست از پدر و مادرش که میتواند به خیر یا به شر ادامه دهنده ی راه اولیاء خویش باشد و چه راهی ارزنده تر از راه رسول برای مولود داشتن و ادامه یافتن...

پس هر فرزند شخصیتی و حکمتی و کیفیتی مخصوص در این عالم و در عالم بالا داراست که به واسطه ی لطف خداوند و مراقبت های پدر و مادر خویش به به سعادت یا شقاوت ختم میشود. اما آنچه که فرزندی را از فرزند دیگر متمایز میکند همین کار همسر عمران است ... نذر ... نذر فرزند در راه توحید و یکتایی خدایی که همه چیز از اوست ...


پس

حضرت مولی

میشود فرزندانمان را نذر شما کنیم تا اگر یک قدم در راه شما برداشته باشیم آن فرزند بیاید که یک قدم ما را ولو شده یک نیم قدم بیشتر ادامه دهد و خداست که تربیت و سعادت چنین فرزندی را عهده دار میشود ...


رجوع شود به آیات ابتدایی سوره ی مریم

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سی ام: بابا

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۱۰ ب.ظ

اگرچه وقتی مامان نباشد وقت غذا و سفر و مهمانی کاملا مشخص است که نیست، اگرچه وقتی مامان نباشد سردرگمی همه ی لحظه های خوش و ناخوش آدم را می بلعد، اگرچه وقتی مامان نباشد همه ی خوشی های عالم یک پتک است توی سر آدم ... 

ولی

وقتی بابا نباشد همه ی مهمانی ها و غذاها و سفرها و خوشی ها و نا خوشی ها از یک بی نظمی محض برخوردارند. انگار جهانی را روی یک چوب خلال دندان نشانده باشی، هر لحظه به یک سو خم میشود و بیم شکستنش آدم را میکشد.

وقتی بابا نباشد همه چیز هست و هیچ چیز نیست.

روزت مبارک حضرت بابای هست و نیست.


ما دخترهای بابایی را دریاب و بیا ...

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی بیست و نهم: حُرمَت

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حرمتِ بزرگتر را نگه داشتن، سخت است آقا. این را به صراحت و قطعیت عرض میکنم.


سلام حضرتِ بزرگتر

فکر میکنم ضرب المثلِ معروفِ: "در جوانی پاک بودن، شیوه ی پیغمبری ست؛ ورنه هر گبری به پیری میشود پرهیزگار" مربوط به همین حرمت نگه داری هاست. سخت است بینِ زردِ قناری و قرمزِ سیر، آن یکی که بیشتر دوست داری را کنار بگذاری و آن دیگری که بزرگتر انتخاب کرده را برداری که حرمت نگه داشته باشی و این کنار گذاشتن ها در جوانی بسیار بسیار بسیار سخت تر است از پیری.


سخت است بخواهی اینجا بنشینی و او جای دیگری نشانت دهد و بخاطرِ احترامش قبول کنی. سخت است غذای کم نمک پختن، سخت است نوشابه و چیپس و پفک را از دمِ دستِ بزرگترها دور کردن و در عین حال بی احترامی نکردن. سخت است تکه شکسته های دلت را از رویِ زمین برداری و جمع کنی و با خودت بگویی: "پیر شدن دیگه تقصیری ندارن". برنامه هایت بهم میریزد، آرزوهایت جابجا میشود، قرارهایت دیر میشود و رسیدن هایت ختم به نرسیدن، ولی باید احترامِ بزرگتر را نگه داشت. حرمت نگه داشتن انصافاً سخت است آقا؛ اما از این هم سخت تر میدانید چیست؟ تماشایِ نمایشِ بی حرمتیِ کوچکترها به بزرگترها و مهر بر دهان زدن از سرِ اجبار و سکوت کردن. این از اولی هم سخت تر است.


و ما این روزها بازیگرِ نقش های سختِ این آفرینشِ پیچیده ی بی حد و مرزیم.


دلبرا

ترسم این است بیایی و باشم و عادت به حرمت شکنی آنقدر عرف شده باشد که با چشم های غرقِ گناه، نگاهتان کنم. از این روست که دعایِ همیشه ام حیات در زمانه ی ظهورِ شما به شرطِ کوری ست وگرنه من کجا و دیدنِ رویِ یوسفِ زهرا...

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی بیست و هشتم: زشت و زیبا

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۴ ب.ظ

تا امشب برایم غیر قابل فهم بود که امام امتی بنشیند و مدام به گریه و زاری باشد از حال امتش، به خیالم امام باید مدام و مدام در حرکت و رشد و تکاپو میبود و شادی همه ی وجودش را در بر میگرفت و غم هیچ راهی به صورت و سیرتش نداشت، امشب اما ورق برگشت.


وقتی یک نفر از ما آدم های عادی میتواند در یک لحظه از شادی و شور و شعف محض به اشک روان برسد بعد از دیدن حال و اوضاع زندگی دیگری، شما چطور میتوانید حال ما را ببینید و شاد باشید؟ 


حضرت زیبا

برای چشم زیبا بین دیدن زشتی درد است، زهر است، هلاکت است ... و برای چشمی که خود صاحب زیبایی ست ... بگذار نگویم که زشتی ...

قشنگ آنجاست که زشتی و زیبایی ترازوهای ما با شما فرق دارد ، زشت ما قلت در چشم دیگران است و زشت شما قلت در وجود خود ... و چه سخت است که ما خودمان را برای دیگران باد میکنیم و باد میکنیم و باد میکنیم و ... برای خودمان پوچ.


حضرت کثرت

زیبایی حقیقی زیبایی روحی ست که بتواند خودش را و دنیایش را در دل زباله دانی دون دنیای بی مقدار چنان بیاراید که همگان دنیا را بخاطر او بخواهند و زشتی حقیقی اینکه آنقدر خودت را غرق در چه کرد چه کنم چه کرد چه کنم های دنیا کنی که از خودت هیچ باقی نگذاری، حتی قطره آبی روی تکه سنگی ...


و هنوز معتقدم، اعتیاد به اینکه "نماز صبحم قضا شد پس از دایره دوست داران آقا پرت شدم بیرون" توهین به ساحت عظیم و مقدس شماست، کدورتی بین ما و شما اگر باشد -که قسم میخورم نیست- از کثرت کمبودهای ماست برای خودمان اگرنه شما عظیم ترید از توقع از ما.

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی بیست و هفتم: دردمندی

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۲۴ ب.ظ

آدم های زیادی رویِ کره ی زمین زندگی میکنند که هر کدام به نوعی با مشکل و زجر و سختی روبرو هستند، آدم هایی که هر یک از چیزی رنج میبرند، از پایین بودنِ مدلِ گوشی نسبت به آخرین مدلِ عرضه شده بگیییییر تا رنجِ بی پدری، انگار که درد جان مایه ی اصلیِ زندگی ست. نباشد باید سرت را بگذاری بمیری. من شخصا به این دردهای گاه و بیگاه میگویم نعمت، دوستشان دارم، بهم میفهماند هنوز امیدی هست، امیدِ اینکه سرم را بلند کنم، صدا کنم، رویِ دیگرِ منفی گرایانه ای هم دارد که چون همیشه ازش فراری بوده ام نمیگویم.


حضرتِ آقا

در این دنیای درد و درد و درد، آدمِ بی درد هم هست. بله من قاطعانه میگویم که هست. کسی که توانسته باشد با دردِ بی پدری و بی مادری و بی پولی و بی مهری و تهمت و افترا و بدبینی و ... بسازد، دیگر درد ندارد، یک آینه ی دق است مقابلِ چشم های دنیا، آینه ی دقی که اجازه نمیدهد دنیا آبِ خوش از گلو پایین ببرد چون این آدم دقیقاً همان آدمی ست که دنبالِ درد می دود.

میگردد را درد را پیدا کند. در پستو خانه های پایینِ شهر، یا اَبَرخانه های بالای شهر، دنبالِ درد میگردد، دنبالِ بغضی که شانه بخواهد، دستی که همراهی بخواهد، چشمی که به راه باشد.

در این میانه درد فقط بی پولی و بی پدری و ... نیست، درد گاهی داشتنِ همه چیز است، گاهی نفهمیدنِ راه، گاهی ندانستنِ مقصد، گاهی بلد نبودنِ یک فرمولِ ساده ی خوش خلقی برای ورود به خانه. درد شکل های مختلفی دارد و خوشبخت آن کسی که بهترین و زیباترین را برایِ خودش برگزیده باشد.


بابا جان

روزهای روز فکر میکنم این صبرِ بر نبودنِ شما، این گریه ها و زاری ها، این "این جمعه هم نیامدی"ها، آیا واقعا درد است؟ این دردی ست که شایسته ی خریدن باشد؟ من اگر در خانه بنشینم و مشغولِ امورات باشم و مهمان که بیاید و عید را تبریک بگوید تویِ صورتش براق شوم که کدام عید؟ وقتی آقا نیست ... شما را خوش میاید؟ آدابِ مهمان نوازی ست؟ آدابِ مسلمانی ست؟ امام صادق که آن همه در شوقِ بودنِ در زمانه ی انتظارِ شما حرف زده میخواسته در زمانه ی حالا بنشیند یک گوشه و بگرید و هر جا که رفت اشکِ حسرت بریزد و حالِ خوبِ بقیه را خراب کند که من منتظرم؟!!

انتظارِ آمدنِ بهاری چون شما برای من یکی انقدر تلخ نیست. شما که همیشه هستید آقا، چه حاجت به دیدنِ رخِ مهدیِ زهرا و سنجیدنِ اینکه این صورت با آن روایات جور درمیاید یا نه ؟

ترسم این است این همه غمِ انتظار، غمِ دیدنِ خال هاشمی و روی مه جبین باشد، نه بقیة الله ...

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی بیست و ششم: وصل

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۰۲ ب.ظ

سلام حضرت آقا

وصال شهد شیرین دنیای هجرآمیز روزگار ماست، از وصل به یکدیگر آنقدر شاد میشویم که برای چند روز هم که شده دنیای پست تر از شکمبه ی گوسفند برایمان میشود عسل ... الحق و الانصاف وصال شیرین است آقا 

ولی

تلخ هم هست، از لحظه ای که طعمش را چشیده ام، فراق و دوری و دلتنگی تلخ تر شده و همه ی اینها به کنار، انتظار طاقت فرساتر. 

میدانی حضرتِ توحید

خودم را میگذارم جای سلمان، فکر میکنم به روزگار او که آسمان و ریسمان به هم بافت و از شهری و دیاری و دینی و آیینی آنقدر هجرت کرد و رفت و رفت و رفت تا رسید به آنچه که میخواست. انگار هرجا که میرفت نشانه ای بود که او را رهنمونِ سرزمینی میشد که دست آخر حجاز بود، اما وصال روزگار ما و هجرت دنیای ما خلاصه میشود در همین درجا زدن، درجا زدن در قفس دنیا و حبسِ تن، انصاف بده که سخت است آقا ... ما نمیدانیم به کجا هجرت کنیم، در همین سه در چهار اتاق تیره و تاریک باید بمانیم و کم و زیاد و سرد و تاریک و تند و تیزِ بندگان خدا را صبر کنیم تا خدا را خوش بیاید تا شما را خوش بیاید تا به وصال برسیم ...


مهدیِ فاطمه

اجازه بده اینگونه بخوانمت، از لحظه ی چشیدن وصل، داغ فراق شما سخت تر شده، که اگر وصل ما آدم های عادی انقدر شیرین است ... تو که بیایی ... قالب تهی میکنم از خوشی ...

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی بیست و چهارم: علقه

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ب.ظ

سلام حضرت والا

احتیاج، یک بخش نیاز است و نیاز به احتیاج بخشی دیگر. نیاز به خواستن، یعنی خود همین خواستن را خواستن، یعنی که آدم بخواهد خودش را نیازمند، فقیر و ضعیف ببیند. یعنی آدمی انقدر رشد یافته باشد که بفهمد نیازمند است و اگر انقدر رشد یافته نیست، این رشد یافتگی را طلب کند و بعد طلب نیاز بیشتر و بیشتر و بیشتر ... میدانید آقا نیاز بیشتر آدم را بیشتر وابسته میکند، آدم را راحت میکند از گیر و گورهای کم و زیاد دنیا، در یک کلام آدم را خلاص میکند.

دوران علقه در رحم مادر یعنی دوران وابستگی، یعنی آن هنگام که جنین کاملا وابسته ست، کاملا بی چیز است، از خودش هیچ ندارد ...

حضرت والا ...

میشود ما را در بی چیزی محض به خودت بچسبانی؟ چندان که اگر لحظه ای جدا شویم ... بمیریم.

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی بیست و سوم: بهار

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۴۹ ب.ظ

سلام    حضرتِ  دلبر  سلام    قرصِ  قمر

زمین که حرف ندارد، از آسمان چه خبر؟*


به قاعده و قانونِ ما زمینی ها این روزها بهاری ست. سنبل ها و لاله ها کم کم سر از خاک بیرون میاورند و گندم ها و دانه ها سبز میشوند. ماهی ها قرمز تر از قبل میرقصند و آفتاب روشن تر از دیگر روزها میتابد. ایام، ایامِ بهار است آقا. مردم همه به استقبالِ بهاری میروند که در پیش است و سعی میکنند به قاعده و قانونِ غم غصه لگد بزنند و هرچه بدی و پستی هست بشویند و بروبند، که بهار در راه است.

چه خوش میشد اگر این بهار با حضورِ شما بهارتر میشد. چه عیب اگر این بهار، بهارِ یک زندگی باشد، یک تازگی، یک بالندگیِ نو، یک قصه ی تازه، یک راهِ پر پیچ و خمِ بالا و پایین دارِ آدم خم کن ولی بزرگ کن. راستی چه سخت است وقتی آدم ها قاعده و قانونِ بزرگ شدن را عوضی درک میکنند. روزها شب میشود وقتی بزرگی را در عدد و رقم ببینی ولی در کثرتِ عمل ها و قلّتِ زبان ها باشد. ایام تنگ میشود وقتی شوق را در لذتِ دانه از خاک سربراوردن بدانی و شوقِ حقیقی در حضورِ بلاشکِ دانه باشد که اگر در زندگیِ تو سبز نشد، در زندگیِ دیگری بشود. سخت میشود آقا، سخت میشود وقتی مهربانی را در زیادیِ عزیزم ها بدانی ولی اصلِ مهر در وحدتِ بینِ پینه های رنجور و خسته ی دستی باشد که شب ها به درد، سر بر بالین میگذارد و نایی برای عزیزم گفتن هاش نمیماند.

دنیا

با قاعده و قانونِ ما آدم ها این روزها بهاری ست ولی سخت است. سخت است چون بهار را در کیف و کفش و لباس نو میدانیم و نمیدانیم که بهار یعنی توشه ی نو، راهِ نو، بار و بنه ی سبک تر و رسیدن به ایستگاهی برای رفعِ خستگی و دوباره دویدن و دویدن و دویدن و جان کندنی مدام.


* نمیدونم شعر از کیه و مطمدنم شعر اصلی این نیست

  • انارماهی : )

چهارشنبه ی بیست و دوم: ولادت

چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ب.ظ

مقرری چهارشنبه نویسی این بار برابر شده با پنجم اسفند ماه یک‌هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی، روز مهندس، به قولی ولادت امام سجاد علیه سلام به تاریخ قمری این روز و تولدِ من.

سلام حضرت بابا

از اینجا که منم، آسمان آبی ست، زمین سبز است و درختان روشن‌ و گونه های دختران گل انداخته ی شرم و چشمان پسران خمیده ی حیا، پدران دست نوازش برنداشته اند و مادران آهنگ لالایی میخوانند. زمان به وقت زاویه ی نگاه من قشنگ میگذرد و لحظه ها کوک شده بر آواز قناری های غزل خوان طیّ طریق میکنند. میبینی آقا دنیا با حال ماست که تغییر میکند. یک نفر همه ی این لحظه ها را سیاه میبیند، یکی طلایی، دیگری صورتی و آن یکی که چشم بر برسته، هیچ.

دنیا از آن جایی تغییر میکند که ما تغییر کنیم و امان از آن لحظه ها که نشسته ایم و دست بر جبین حسرت گذاشته ایم که: خدایا چرا من؟ و نمیدانیم این خود ماییم که چنین خواسته ایم و چنین شده ... نمیشود بر لب بام راه رفت و دعا کرد سلامت ماند، یا بی علمِ شنا به اقیانوس زد و دعای سالم به ساحل رسیدن کرد، همین طور است بی ایمان به خدا دل به جنگل دنیا سپردن ... ما میخواهیم آنچه ما میخواهیم شود و نمیدانیم چطور بخواهیم که بشود .

حضرت هست

به گمانم آدمیزاد آن طور آفریده شده که لحظه لحظه لحظه ی زندگی اش میلاد باشد و این سالگردِ همیشه یاداوری یکباره ی تمام لحظه هاست، زمین خوردن ها، لگدمال شدن ها، از دست دادن ها و باز برخاستن ها ...

آقا جان 

آدمیزاد آمده که زمین بخورد، خاکی شود، دردش بیاید، و یا علی گویان، برخیزد و همین زمزمه ی نام علی ست که همین زمین خوردن هرباره را هم شیرین میکند. 

حضرت حکمت 

در این قسم امور ما را به کلی آزاد آفریده اند که حکمت برخی اتفاقات را انتخاب کنیم که چه باشد و چه انتخابی زیبا تر از حضّ اینکه زمین خوردم که یا علی بگویم، به زندان افتادم که یا موسی بن جعفر بگویم و فراموش شدم که دمِ یا مهدی ادرکنی بگیرم ...

  • انارماهی : )

هفته ی بیست و یکم: تاریخ

چهارشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ
سلام آقا
حرفِ عدد نیست. چه فرقی میکند مادرِ آدم را چه وقت بگیرند؟ اصلا بگو به روایتِ هفتصد و نود و پنج روز ... مهم رفتن است آقا نه؟ رفتنِ مادری که فاطمه بود.
دخترها اگرچه پدری اند، صفات و کمال و جمالشان را به مادرشان میشناسند. مادر که برود، انگار دختر هویتش را از دست داده. بی پشت و پناه نشده ولی بی هویت چرا.
سخت است رفتنِ مادر. نیاز شناسِ تامِ خانه مادر است. این بچه آب میخواهد، آن یکی لباس، این یکی کفش، آن یکی غذایِ شور، این یکی نانِ لواش و آن یکی نانِ سنگک ... مادر است که تمام سلایق و علایق و نیازهای بچه را حتی به وقتِ خواب میداند. مثلِ کفِ دست بچه هاش را میشناسد و بلد است. مادر انگار شناسنامه ی خانواده است. مادر که برود، همه چیز رفته است. حالا چه فرقی میکند هفتاد و پنج روز یا نود و پنج روز، اصلا تو بگو بعد از نود و پنج سال ... مادر که برود، هویتِ یک ایل و تبار را با خود میبرد الّا یک مادر، که فقط همین یک مادر است که رفتنش هم برای بچه هاش هویت ساخت. همین مادری که فاطمه است.

تسلیت آقا جان.
  • انارماهی : )