بین سالهای پنج تا ده سالگی، هر سال عید مشهد بودیم، از چند روز قبل از سال تحویل تا نهم-دهم عید. بعد برمیگشتیم. اوضاع طوری بود که مامان دوست نداشت عید خانه باشیم و جلویِ چشمِ فامیل. یک جورهایی پناه میبردیم به امام رضا. آن وقت ها صحن جامع رضوی هنوز این شکلی نبود. هنوز سنگ نشده بود و سیمانی بود، سیمانِ سیاه؛ و پر بود از چاله چوله هایی که با رگبارِ بهاری پر میشد از آب و من؛ دخترکِ بازیگوشی که پریدن تویِ چاله های آب و سرتا پا خیس شدن برایم به اندازه ی شیرینیِ لقاءالله برای یک عارف، شیرین بود و دلچسب.
امام رضا، برایم خلاصه میشد در خوشگذارنی، خرید تا سر حد مرگ، سُر خوردن رویِ سنگ های حرم، وسطِ نماز جماعت خوراکی خوردن و پریدن تویِ چاله های آب و خوردنِ شیرِ داغِ محلی بعد از هر نمازِ صبح و روزهایی که هیچ نگاهِ مزاحمیِ دنبالمان نبود. درکی از امام رضا نداشتم ولی مشهد برایم یک خاطره ی خوش بود. یک حسِ خوب، یک تجربه ی عالی که همواره دوست داشتم تکرار شود. هیچوقت هیچ چیز این تجربه ی خاص و شاذ و قشنگ را کِدِر نکرد.
***
مامان بزرگ همیشه مسجد میرفت، نمازِ ظهر و نمازِ مغرب، من در نمازهای مغرب چادرم را میزدم زیرِ بغلم و راهی میشدم، مسجد مساوی بود با لقمه های نون و پنیر و سبزی، فضایِ بزرگی برای دویدن و یک عالمه مهر برای خانه سازی. آن وقت ها مثلِ الان نبود. پیرها با حوصله بودند. بچه ها از سر و کولِ هم تویِ مسجد بالا میرفتند و بیشتر از یک شهربازیِ جانانه در مسجد بازی میکردند. هنوز مزه ی شکلات هایی که در سجده ی نماز میخوردم زیرِ زبانم هست. یا قد بلند کردن های بعد از رکوع که یعنی من بلند ترم.
مسجد تجربه ی خوشی بود از بازی و شادی و سرگرمی و ساعت هایی که هیچ کسی بهت گیر نمیداد. این تجربه ی خوب را یک چیزهایی کدر کرد، زن هایی که دیگر حوصله نداشتند، زن هایی که انگار مسجد ملکِ شخصی شان بود، نماینده بسیجی که اعصاب نداشت و خادمِ مسجدی که خودش را با ناظمِ مسجد اشتباه گرفته بود. مسجد دیگر محلِ بازی و شادی و شور نبود. بزرگتر که شدم ترجیح دادم تویِ خانه احیا بگیرم، تویِ خانه برای امام حسین عزاداری کنم، یا بروم هیاتی جایی که کسی بهم گیر ندهد، بروم هر جایی به غیر از مسجد، راستش حالا حتی از رد شدن دم درِ مسجدِ کودکی هایم اکراه دارم، حتی برای مجلسِ ختم.
***
خاطره، تجربه، تنها چیزی ست که در یادِ آدم می ماند، آنچه در کودکی ساخته میشود هرگز پاک نمیشود. امام رضا هنوز امنیت و امانِ محض است، هنوز دوست دارم ساعت ها تویِ حرم باشم، هنوز دوست دارم روزهای متمادی در مشهد باشم حتی دور از خانواده ولی مسجد ... .
از کودکی اسم شما که آمده گفته اند جنگی بزرگ، کشتاری عظیم، سیزده و سیزده سردارِ جنگی، من فکر میکردم شما که بیایید دنیا تمام میشود، قیامت میشود و همه ی آن عذاب هایی که در قرآن گفته اند محقق میشود پس چه حاجت به آمدنِ مردی که همه چیز را تمام میکند؟
آمدند درستش کنند، از آن طرفِ بام افتادند، گناه میکنید امام زمان گریه میکند، او از گناه های شما در عذاب است، این گفته ها مالِ نوجوانیِ ما بود. در خیالِ خودمان میگفتیم خب ما که انقدر بدیم چرا تلاش کنیم خوب شویم؟ مایی که انقدر همه از ما ناامیدند چرا باید زندگی کنیم؟
هنوز بینِ دو تصورِ بالا درمانده اند. ما هیچ خاطره ی خوشی از شما نداریم جز تجارب شخصی. جز آن جاهایی که مضطرانه شما را خوانده ایم و به دادمان رسیده اید. جز آن لحظاتی که صدایتان کرده ایم و بوده اید. جز لحظه هایی که باور کرده ایم شما هستید. چه ما را اذنِ دیدار باشد و چه نه.
کاش میشد این خاطره های خوشِ شخصی را تسری داد. به همه گفت. به همه گفت که فلان جا تنها بودم، از همه چیز و همه جا بریده بودم، تمام شده بودم و خواندم و اجابتم کرد، خواندم و امانم داد، خواندم و آبرویم را خرید. کاش میشد به همه گفت آن لحظه هایی را که جیبِ خالی مان پر میشود برای ادای قرض، کاش میشد به همه گفت کتاب هایی که روزی میشود از دعایِ شماست، حرفهایی که روزی میشود از دعایِ شماست، روزهایی که حالمان خوب است از دعایِ شماست، سحرهایی که خواب نمیمانیم از دعایِ شماست ...
آقا
من از شما خاطره ی خوش زیاد دارم، اولی وقتی بود که سیزده چهارده ساله ای بودم، تنها، و به بهانه ی درس دور افتاده از آغوشِ مادر، خاله ام با شما حرف زدن را آموخت و از همان روزها ترسِ من از شما ریخت. فهمیدم شما هرچه نباشید مردی هستید امن و امان، سایه ای هستید گسترده، و شانه ی ستبری هستید برای تکیه کردن.
به حقِ مهربانیِ مادرت زهرا سلام الله علیها
مهر و محبتت را به دلِ همه ی همه ی همه ی مخلوقاتِ عالم بینداز.