نامه های چهارشنبه

این هفته که برابرِ بیست و سوم دی ماهِ هزار و سیصد و نود و چهارِ خورشیدی ست و دو روز از ورود به ربیع الثانیِ هزار و چهارصد و سی و هفتِ قمری میگذرد، چهارشنبه ی شانزدهمِ نامه هاست. راستش فکر نمیکردم شانزده هفته بتوانم بر کاری ممارست کنم. تا همین جایش را شکر، الباقی هم ان شاالله روزی شود.


سلام آقا.

شما که مخاطبِ خاصِ نوشته هایِ اینجایید، حالِ دلِ این روزهایِ مرا بهتر از هر کس میدانید و آگاهید چگونه شب را به روز و روز را به شب میرسانم. حضرتِ والا بچه تر که بودم، خوشبختی برایم مقصدی بود دور که برای رسیدنِ به آن باید تلاش میکردم و بدبختی چاهی که باید در هر قدم مراقبتش میکردم، حالا اما، مقصد تغییر کرده، در سیرِ خلیفة اللهی دو راه هست، خوشبختی و بدبختی و هر دو را یک وجهِ مشترک "سختی". خوشبختی "سخت"هایِ خاصِ خود را داراست و بدبختی "سخت"های مربوط به خود. آنچه مسلم است نگاهِ ماست. نگاهِ ماست که یک شب گرسنه سر بر بالین گذاشتن را چطور ببینیم و با کفشِ پاره چطور به زیارت برویم، نگاهِ ماست که دنیایِ خودمان را میسازد و حتی اگر بینِ خدایانِ زمینی بگردیم، کدام خداست که خوشِ بنده اش را نخواهد؟ خدایِ آسمان که جایِ خود. ماییم که با نگاهِ خود خدایمان را اخمو و بد اخلاق میسازیم.


حضرتِ زیبا.

این روزها که هرکس شما را برای خویش در قابِ عکسی گذاشته و نگاه میکند و از پشتِ شیشه گاه غبارِ چهره تان را میزداید و شما را دائماً در غم و تشویش و آزار و ناراحتی فرض میکند، من شما را شاد میپندارم. حس میکنم در تمامِ غم های عالم باید شاد باشید. کارِ امامِ معصوم اگر دائما گریه و ناله و التماسِ بخشش گناهانِ امتش بود، کی وقت میکرد یتیم رویِ زانو بنشاند و با انگشت عسل در دهانش گذارد؟ اصلا حوصله ای میماند؟ از دیروز دوست دارم یتیم باشم و این یتیمیِ نصفه نیمه را هزار هزار بار شکر میکنم که چه قشنگ، لابد روزی روزگاری در عالمی، جایی، شاید در روزهای پاکِ کودکی، یا شاید همین روزهای وانفسایِ جوانی رویِ زانو نشانده ام باشید و دست بر سرم کشیده باشید و با انگشت عسل بر دهانم ... شیرینی اش هر چه بوده و هرچقدر بوده حتی اگر نفهمیده و نادانسته رد کرده باشم، قطعا به جانم نشسته آقا ... یتیم که قرار نیست متوجهِ محبتِ در لحظه شود ... قرار است به یتیم محبت کنیم که آینده اش با عزت و کرامت باشد.


هربار به شما فکر میکنم جز لبخند رویِ چهره تان نیست و چه ملالت ها میشوم از بیانِ این تصور. آقا برای من شما یک آبیِ خوش رنگید، بی نقص، بی عیب. اصلا مگر من یتیمِ این عالم نیستم؟ مگر میشود بخاطرِ قصوراتم رهایم کرده باشید؟ مگر میشود حرفهایم را نشنوید و مگر میشود شب ها به خانه ام نیایید و سرم نزنید و قوتِ شبانه ی یتیمی ام را نیاورید؟


حضرتِ هست.

رآکتورمان را گرفتند، به همین راحتی. گوش و چشم و قلب و همه چیزم درد آمده آقا. میدانید؛ غم های آخرالزمان انگار یک شیرینیِ مخصوص به خود دارد، شیرینیِ این که میتواند آخری ش باشد!؟ ما شیعه های آخرالزمانی که در دلِ جدِ رحیم شریفِ سبزتان عزیز بودیم، عجیب روزگاری میگذرانیم، به پوست پاره ای آرامش میجوییم، غایبی را حاضر میپنداریم و به گنبدِ خضرایی دخیلِ مرحمت بسته ایم و در کنارِ همه ی اینها آهنِ گداخته ای را به دست گرفتیم و جاده ی جوانی طی میکنیم. الغوث آقاجان.


حضرتِ روزی.

ما ایرانی ها، یک مشهد داریم. ما فقیر فقرا، یک امام رضا داریم، دلمان بدجوری تنگ میرود، بدجوری. محبتشان را بهتر از من لمس کرده اید، ناطور به دل مینشیند ... اگر رخصت دهید راهی شویم، نمازِ زیارتی به رسمِ رفاقت جهتِ دل خوش کنکِ خودمان برایتان آنجا خواهیم خواند. اصلا ثوابِ تمامِ قدم ها و نفس ها و  خستگی ها و چشم بر بدی پوشیدن ها و لبخندهایِ راه پیشکشِ شما.


حضرتِ سرّ

مستحضرِ رازِ دلم هستید، من خواستارم، تا شما چه خواهید.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">